سلام مادر ماه بنیهاشم
سه تا «ستاره» و یک «ماه» که از بچگی یادشان داده بودید فقط بر مدار آفتابِ حسین بگردند...
از همان سالها درِ گوشِ ماهِ بنیهاشم آیههای شمس را زمزمه کرده بودید:
والشّمسِ و ضحیها والقمرِ اِذا تلیها...
از کجا آورده بودید اینهمه معرفت را بانو؟
با آن زمزمههایی که درِ گوشش خوانده بودید، مگر میتوانست روزِ دهم عَلَم به دست نشود؟!
مگر میشد بچّههای حسین آب بخواهند و هستی اش، آب نشود پیشِ پایشان؟!
مگر میشد هرم عطش، آتش به جانِ حرم انداخته باشد و او تاب بیاورد و مشک به دست روانه فرات نشود؟!
همین بود که لشکر، مشک را هدف کرده بود...
همه میدانستند آبِ مشک که چکه چکه بر زمین بریزد، هستی عبّاسِ شما، ذرّه ذرّه آب میشود...
میدانستند کار مشک که تمام بشود، کار ماه تمام میشود...
کار خورشید هم...
همه دیدند خورشیدی که از کنار علقمه داشت به غروب نزدیک میشد، دست به کمر بود...
«ماه» را کنار نهر جا گذاشته بود...
سلام مادر ماه بنیهاشم...
سلام بر شیر «ادب» و «بصیرت» و «معرفت»ی که به عبّاس نوشاندید...