حالا پدرت یک قدم می رود بر می گردد
استخوانی که در گلوی علی بود سه شعبه داشت
شش ماه علی بودن را طاقت آوردی
خون تو جاذبهء زمین را بی اعتبار کرد
حالا پدرت یک قدم می رود بر می گردد
می رود بر می گردد
می رود...
با غلاف شمشیر برایت از خاک گهواره ای بسازد
تادیگر صدای سم اسب های وحشی از خواب بیدارت نکند
رباب می رسد از راه
با نگاه
بایک جملهء کوتاه
آقا خودتان که سالمید انشاالله...

با خودم فکر می کنم اصلا چرا باید رباب ، با آب هم قافیه باشد
روضه خوان ها زیادی شلوغش می کنند
حرمله آنقدر ها هم که می گویند تیر انداز ماهری نبود
هدف های روشنی داشت
من خودم دیدم
غروب شده است. تا اباعبدالله بود، هر چند وقت يكبار ميآمد و براي ما چيزي ميگفت و ميرفت. ما هم خجالت ميكشيديم و گريه نميكرديم و گوش ميكرديم. اما حالا ديگر خيلي وقت است كه نيامده تا برايمان چيزي بگويد. حالا فاطمه بچههاي كوچك را يكجا جمع كرده است. البته من ديگر بزرگ شدهام. براي همين به فاطمه ميگويم: "تو هم قرآن بخوان، مثلِ..." نميدانم چرا، اما سرش را بالا ميگيرد. به جاي آن كه ما را آرام كند، نگاه ميكند به موهاي من و جيغ ميزند:
"فَكَيفَ تَتَّقونَ اِن كَفَرتم يَوماً يَجعلُ الوِلدانَ شيبَا... (چهسان در امانيد، اگر كافر باشيد در روزي كه كودكان را پير ميگرداند؟ مزمل-17)"
همهي بچهها فرياد ميكشيدند: "عمو، عمو، آب، آب..." فاطمه كنارِ پردهي خيمهي ايستاده بود و بيرون را مينگريست. ما لهلهزنان فرياد ميكشيديم: "عمو، عمو، آب، آب" فاطمه با دست به ما اشاره كرد كه آرام شويم. گفت كه عمو از اباعبدالله رخصت گرفت و رفت.
با دو مشكِ آب. حالا آرامتر، انگار در خودمان، ميگفتيم: "عمو، عمو، آب، آب" لختي نگذشته بود، كم از ساعتي شايد، ما همچنان منتظر نشسته بوديم و زيرِ لب ذكر را تكرار ميكرديم. ناگاه فاطمه پردهي خيمه را رها كرد و به زمين افتاد. حالا همه تشنهگي را فراموش كرده بوديم. ديگر كسي از آب حرفي نميزد. كسي آب نميخواست. فرياد ميزديم: "عمو، عمو، عمو، عمو..."
تیری رسید حنجرت آتش گرفت و بعد...
یک باره خنده کردی و عالم خراب شد
اشکم چکید و سهم دلم اضطراب شد
تیری رسید صحبت من ناتمام ماند
دیدی چگونه مرد غریبی جواب شد
تیری رسید حنجرت آتش گرفت و بعد
از آتش گلوی تو قلبم کباب شد
تیری رسید هستی من را به باد داد
آهنگ من بریده بریده رباب شد
مادر میان خیمه تو داد می زند
از ناله های او دل هر سنگ آب شد
تصویر حلق پاره ات ای کودک شهید
در چشمهای دخترکی تشنه قاب شد...
شاعر: سید محمد جوادی
بس کن رباب حرمله بیدار می شود
بس کن رباب نیمه ای از شب گذشته است
دیگر بخواب نیمه ای از شب گذشته است
کم خیره شو به نیزه ، علی را نشان نده
گهواره نیست دست خودت را تکان نده
با دست های بسته مزن چنگ بر رخت
با ناخن شکسته مزن چنگ بر رخت
بس کن رباب حرمله بیدار می شود
سهمت دوباره خنده انظار می شود
ترسم که نیزه دار کمی جابجا شود
از روی نیزه راس عزیزت رها شود
یک شب ندیده ایم که بی غم نیامده
دیدی هنوز زخم گلو هم نیامده
گرچه امید چشم ترت نا امید شد
بس کن رباب یک شبه مویت سپید شد
پیراهنی که تازه خریدی نشان مده
گهواره نیست دست خودت را تکان مده
با خنده خواب رفته تماشا نمی کند
مادر نگفته است و زبان وا نمی کند
بس کن رباب زخم گلو را نشان مده
قنداقه نیست دست خودت را تکان مده
دیگر زیادت این غم سنگین نمی رود
آب خوش از گلوی تو پائین نمی رود
بس کن ز گریه حال تو بهتر نمی شود
این گریه ها برای تو اصغر نمی شود
***حسن لطفی***
وقتی تیر گیر کرد
نفـس مـا بـند می آیـد
وقـتی شـیر
در گـلـوی طـفل شیرخـواره
گـیـر مـی کـنـد!
حـالا حـسین چـه کـشید
وقتی تیر گیر کرد
در گـلوی...

یک هم اگر روزه بگیریم
یک عمر اگر روزه بگیریم و بگیرید و بگیرند
همتا نشود با عطشِ خشکِ دهانِ علـــــــی اصغر
این گریه ها برای تو اصغر نمیشود...
بس کن رباب نیمه ای از شب گذشته است
دیگر بخواب نیمه ای از شب گذشته است
کم خیره شو به نیزه ، علی را نشان نده
گهواره نیست دست خودت را تکان نده
با دست های بسته مزن چنگ بر رخت
با ناخن شکسته مزن چنگ بر رخت
بس کن رباب حرمله بیدار می شود
سهمت دوباره خنده انظار می شود
ترسم که نیزه دار کمی جابجا شود
از روی نیزه راس عزیزت رها شود
یک شب ندیده ایم که بی غم نیامده
دیدی هنوز زخم گلو هم نیامده
گرچه امید چشم ترت نا امید شد
بس کن رباب یک شبه مویت سپید شد
پیراهنی که تازه خریدی نشان مده
گهواره نیست دست خودت را تکان مده
با خنده خواب رفته تماشا نمی کند
مادر نگفته است و زبان وا نمی کند
بس کن رباب زخم گلو را نشان مده
قنداقه نیست دست خودت را تکان مده
دیگر زیادت این غم سنگین نمی رود
آب خوش از گلوی تو پائین نمی رود
بس کن ز گریه حال تو بهتر نمی شود
این گریه ها برای تو اصغر نمی شود
*حسن لطفی*