من خودم دیدم

با اين كه رباب آدم بزرگ است، اما هنوز هم دارد گهواره‌ي خالي را تكان مي‌دهد. گاهي وقت‌ها مثلِ عروسك‌بازيِ ما با خودش حرف هم مي‌زند. انگار واقعا خيال مي‌كند كه عليِ كوچكش توي گهواره خوابيده است. هيچ كسي هم هيچ چيزي به او نمي‌گويد. اگر ما، بچه‌هاي كوچك، مشغولِ عروسك‌بازي بوديم، شايد فاطمه دعوامان مي‌كرد، اما رباب آدم بزرگ است، براي همين كسي به او چيزي نمي‌گويد. "علي كه توي گهواره نيست. من خودم از توي سوراخي پرده‌ي خيمه ديدمش، روي دست‌هاي اباعبدالله خواب خواب بود..."

 

غروب شده است. تا اباعبدالله بود، هر چند وقت يك‌بار مي‌آمد و براي ما چيزي مي‌گفت و مي‌رفت. ما هم خجالت مي‌كشيديم و گريه نمي‌كرديم و گوش مي‌كرديم. اما حالا ديگر خيلي وقت است كه نيامده تا براي‌مان چيزي بگويد. حالا فاطمه بچه‌هاي كوچك را يك‌جا جمع كرده است. البته من ديگر بزرگ شده‌ام. براي همين به فاطمه مي‌گويم: "تو هم قرآن بخوان، مثلِ..." نمي‌دانم چرا، اما سرش را بالا مي‌گيرد. به جاي آن كه ما را آرام كند، نگاه مي‌كند به موهاي من و جيغ مي‌زند:
"فَكَيفَ تَتَّقونَ اِن كَفَرتم يَوماً يَجعلُ الوِلدانَ شيبَا... (چه‌سان در امانيد، اگر كافر باشيد در روزي كه كودكان را پير مي‌گرداند؟ مزمل-17)"

 

همه‌ي بچه‌ها فرياد مي‌كشيدند: "عمو، عمو، آب، آب..." فاطمه كنارِ پرده‌ي خيمه‌ي ايستاده بود و بيرون را مي‌نگريست. ما له‌له‌زنان فرياد مي‌كشيديم: "عمو، عمو، آب، آب" فاطمه با دست به ما اشاره كرد كه آرام شويم. گفت كه عمو از اباعبدالله رخصت گرفت و رفت.
با دو مشكِ آب. حالا آرام‌تر، انگار در خودمان، مي‌گفتيم: "عمو، عمو، آب، آب" لختي نگذشته بود، كم از ساعتي شايد، ما هم‌چنان منتظر نشسته بوديم و زيرِ لب ذكر را تكرار مي‌كرديم. ناگاه فاطمه پرده‌ي خيمه را رها كرد و به زمين افتاد. حالا همه تشنه‌گي را فراموش كرده بوديم. ديگر كسي از آب حرفي نمي‌زد. كسي آب نمي‌خواست. فرياد مي‌زديم: "عمو، عمو، عمو، عمو..."

 

http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/24359/B/13920811_0124359.jpg

کنار فرشته ها

پايش ز دست آبله آزار مي كشد

از احتياط دست به ديوار مي كشد

در گوشه خرابه كنار فرشته ها

«با ناخني شكسته ز پا خار مي كشد»

 

حتی دل فرشته برایش گرفته بود...

در آن سحر ، خرابه هوايش گرفته بود

حتي دل فرشته برايش گرفته بود

با آستين پاره‌ي پيراهن خودش

جبريل را به زير كسايش گرفته بود

http://hr-fallah.ir/wp-content/uploads/2012/12/roghayye.jpg

تیری رسید حنجرت آتش گرفت و بعد...

یک باره خنده کردی و عالم خراب شد
اشکم چکید و سهم دلم اضطراب شد

تیری رسید صحبت من ناتمام ماند
دیدی چگونه مرد غریبی جواب شد

تیری رسید حنجرت آتش گرفت و بعد
از آتش گلوی تو قلبم کباب شد

تیری رسید هستی من را به باد داد
آهنگ من بریده بریده رباب شد

مادر میان خیمه تو داد می زند
از ناله های او دل هر سنگ آب شد

تصویر حلق پاره ات ای کودک شهید
در چشمهای دخترکی تشنه قاب شد...

شاعر: سید محمد جوادی

بیایید در محرم...

بیایید در ماه محرم اگر زنجیرمیزنیم  ، قبل از آن زنجیر غفلت از پای خود باز کرده باشیم  ...

 اگر که سینه میزنیم ، قبل از آن سینه دردمندی را از غم و آه پاک کرده باشیم ...

خوب است اگر اشکی میریزیم، اما قبل از آن اشک از چهره ی مظلومی پاک کرده باشیم  ...

آن وقت می توانیم با افتخار بگوییم : یا حسین (ع )

http://files.tala.ir/gallery/100/IMAGE634843548860312500.jpg

با حسین علیه السلام

 از "یا حسین"  تا  " با حسین "  فرسنگها فاصله است

کوفیان نیز " یا حسین"  گفتند ولی " با حسین " نماندند ...

اهل محاسبه باشیم

ما باید اهل محاسبه باشیم، هر چند اهل توبه نباشیم و تدارک نکنیم، خود محاسبه مطلوب است. اگر بدانیم فلان روز حسینى ـ علیه‏ السّلام ـ و فلان روز یزیدى هستیم، بهتر از این است که اصلاً ندانیم یزیدى هستیم یا حسینى.سرانجام ممکن است روزى به خود بیاییم و بخواهیم تدارک کنیم. با توجه به عیوب خویش و اصلاح آن‏ها، فرصت رسیدگى به حساب هر روز خود را نداریم، چه رسد به حساب مردم .


آیت الله بهجت

فقط بابا میداند...

می دانم بابا دو بخش است؛ بخشی در صحرا و بخشی بالای نیزه.

اما این که عمو چند بخش است، فقط بابا می داند...

http://hrgh423.persiangig.com/image/%D9%85%D8%B0%D9%87%D8%A8%DB%8C/roghyeh-khatoon.jpg

کوفی بودن یعنی...

کوفی بودن یعنی ، امام رو دوست داشتن ولی در امتحان و فتنه ی " زر و زور و تزویر " رد شدن ...

کوفی بودن یعنی منفعت کوتاه مدتی رو فدای مصلحتی بسیار بزرگتر کردن ...

کوفی بودن یعنی اینکه روز اول تشنه و راه گم کرده به امام رسیدن و سخاوتمندانه سیراب شدن ولی آب رو بر همون امام و خانواده اش بستن ...

کوفی بودن یعنی دوازده هزار دعوتنامه نوشتن ، ولی سی هزار نفر سرباز  رو برای  محاصره کردن او گسیل داشتن ...

کوفی بودن یعنی حرف زدن و پای حرفت نموندن؛  شعار دادن ولی عمل نکردن ؛ عهد بستن ولی پیمان شکستن ...

کوفی بودن یعنی بهترین انسان روی زمین رو دعوت کردن ولی در کنار بدترین و شقی ترین انسانها ایستادن ...

کوفی بودن یعنی قلباً با امام بودن ولی شمشیر بر علیه امام کشیدن ...

گوگل هم میداند

آقا را از هر طرف بخوانی آقاست...

نه فراموش می کنیم و نه می بخشیم

افسران - خداییش چقدر زشته .. . نه ؟

بس کن رباب حرمله بیدار می شود

بس کن رباب نیمه ای از شب گذشته است
دیگر بخواب نیمه ای از شب گذشته است
کم خیره شو به نیزه ، علی را نشان نده
گهواره نیست دست خودت را تکان نده
با دست های بسته مزن چنگ بر رخت
با ناخن شکسته مزن چنگ بر رخت
بس کن رباب حرمله بیدار می شود
سهمت دوباره خنده انظار می شود
ترسم که نیزه دار کمی جابجا شود
از روی نیزه راس عزیزت رها شود
یک شب ندیده ایم که بی غم نیامده
دیدی هنوز زخم گلو هم نیامده
گرچه امید چشم ترت نا امید شد
بس کن رباب یک شبه مویت سپید شد
پیراهنی که تازه خریدی نشان مده
گهواره نیست دست خودت را تکان مده
با خنده خواب رفته تماشا نمی کند
مادر نگفته است و زبان وا نمی کند
بس کن رباب زخم گلو را نشان مده
قنداقه نیست  دست خودت را تکان مده
دیگر زیادت این غم سنگین نمی رود
آب خوش از گلوی تو پائین نمی رود
بس کن ز گریه حال تو بهتر نمی شود
این گریه ها برای تو اصغر نمی شود
***حسن لطفی*** 

وقتی تیر گیر کرد

نفـس مـا بـند می آیـد
وقـتی شـیر
در گـلـوی طـفل شیرخـواره
گـیـر مـی کـنـد!
حـالا حـسین چـه کـشید
وقتی تیر گیر کرد
در گـلوی...

یا رقیه خاتون

یا رقیه

تو ببخشا که اگر

صورت من نیلی نیست ،

پلک سالم دارم

بازو و پهلوی من بی درد است

لیک چشمانم اگر بهر تو گریان نشود

نامرد است ...

افسران - چشمانم اگر بهر تو گریان نشود نامرد است

بفرما خیس شد!

افسران - عکس/ گزینه نظامی خیس شد !!
 
هی بهت میگم این گزینه نظامی رو ور داره بزار اون ورتر.تو گوشت فرو نمیره که!!!!