پشت ناخدا بمان
ولایت است غریب و غریبی اش پیداست
تو چای می نوشی و قند دلم آب می شود
شکر لبم لب بگشا،دلم ناب می شود
گفتم کجا ؟
گفتا به خون...
گفتم چه وقت؟
گفتا کنون...
گفتم سبب؟
گفتا جنون
گفتم مرو
خندید و رفت ...
تهران ... هوای سربی آذر ... ولیعصر
دور از نشاط صبح و کبوتر... ولیعصر
سر سام بنزها و صدای نوار ها
شبهای بی چراغ و مکدر ولیعصر
خاموش در بنفش مه و آسمان خراش
در برزخی سیاه شناور، ولیعصر
پنهان در ازدحام کلاغان بی اثر
زیر چنارهای تناور ،ولیعصر
خالی از اتفاق رسیدن ،تمام روز
تاریک و سرد و دلهره آور،ولیعصر
با لنزهای آینه ای پرسه میزنند
ارواح نیمه جان زنان در ولیعصر
مانند یک جذامی از خود بریده است
در های و هوی آهن و مرمر ،ولیعصر
یک روز جمعه سر زده، آقا بیا ببین
تو نیستی چه میگذر در ولیعصر؟
مریم سقلاطونی
پدرت پیر شده تا که تو رعنا شده ای
لشگر امروز به قَدِّ خَم ِ من میخندد
مَردَکی داد زد و گفت حسین تا شده ای
پا نکش روی زمین که پدرت میمیرد
با تقلایِ خودت قاتل بابا شده ای
پايش ز دست آبله آزار مي كشد
از احتياط دست به ديوار مي كشد
در گوشه خرابه كنار فرشته ها
«با ناخني شكسته ز پا خار مي كشد»
در آن سحر ، خرابه هوايش گرفته بود
حتي دل فرشته برايش گرفته بود
با آستين پارهي پيراهن خودش
جبريل را به زير كسايش گرفته بود
یک باره خنده کردی و عالم خراب شد
اشکم چکید و سهم دلم اضطراب شد
تیری رسید صحبت من ناتمام ماند
دیدی چگونه مرد غریبی جواب شد
تیری رسید حنجرت آتش گرفت و بعد
از آتش گلوی تو قلبم کباب شد
تیری رسید هستی من را به باد داد
آهنگ من بریده بریده رباب شد
مادر میان خیمه تو داد می زند
از ناله های او دل هر سنگ آب شد
تصویر حلق پاره ات ای کودک شهید
در چشمهای دخترکی تشنه قاب شد...
شاعر: سید محمد جوادی
بس کن رباب نیمه ای از شب گذشته است
دیگر بخواب نیمه ای از شب گذشته است
کم خیره شو به نیزه ، علی را نشان نده
گهواره نیست دست خودت را تکان نده
با دست های بسته مزن چنگ بر رخت
با ناخن شکسته مزن چنگ بر رخت
بس کن رباب حرمله بیدار می شود
سهمت دوباره خنده انظار می شود
ترسم که نیزه دار کمی جابجا شود
از روی نیزه راس عزیزت رها شود
یک شب ندیده ایم که بی غم نیامده
دیدی هنوز زخم گلو هم نیامده
گرچه امید چشم ترت نا امید شد
بس کن رباب یک شبه مویت سپید شد
پیراهنی که تازه خریدی نشان مده
گهواره نیست دست خودت را تکان مده
با خنده خواب رفته تماشا نمی کند
مادر نگفته است و زبان وا نمی کند
بس کن رباب زخم گلو را نشان مده
قنداقه نیست دست خودت را تکان مده
دیگر زیادت این غم سنگین نمی رود
آب خوش از گلوی تو پائین نمی رود
بس کن ز گریه حال تو بهتر نمی شود
این گریه ها برای تو اصغر نمی شود
***حسن لطفی***
یا رقیه
تو ببخشا که اگر
صورت من نیلی نیست ،
پلک سالم دارم
بازو و پهلوی من بی درد است
لیک چشمانم اگر بهر تو گریان نشود
نامرد است ...
مشکلی نیست اگر مبل نداریم و دکور
زینت خانه ی ما عکس رخ خامنه ای است
از حال زار نامه برت حرف می زنند
از این سفیر دربه درت حرف می زنند
در مسجدی که عطرعلی می وزد از آن
از بی نمازی پدرت حرف می زنند
نیزه فروش هایِ نظرتنگ ِ چشم شور
ازقد وقامت پسرت حرف می زنند
کاراز بهای گندم ری هم گذشته است
ازقیمتِ سر قمرت حرف می زنند
دیدم کنیزهای دم بخت ِ بی جحاز
از دختران در سفرت حرف می زنند
دیدم که درمحله ی خورجین فروش ها
خولی و شمر پشت سرت حرف می زنند
شاعر: وحید قاسمی
در عصر نبی گر بشکستند همه عهد علی را
گر خانه نشین کرد عدو از ستم خویش ولی را
ما درس گرفتیم در این نهضت اسلامی ایران
تنها نگذاریم دمی رهبر خود سیدعلی را
بیــــــاکه رها شم از این همه درد ...
که صدا شم از این شب ســـرد ،
که تـمــوم بشـه فاصلـــــــه ها...
خدا کند که کسی حالتش چوما نشود / ز دام خال سیاهش کسی رها نشود
خدا کند که نیفتد کسی ز چشم نگار / به نزد یار چو ما پست و بی بها نشود
به حق رخت غلامی خدا کند که کسی / چو ما ز سفره ارباب خود جدا نشود
جواب ناله ی ما را نمی دهد دلبر / خدا کند که کسی تحبس الدعا نشود
به خانه ی دل ما پا نمی نهد دلبر / خدا کند که دلی خانه ی جفا نشود
شنیده ام که از این عبد یار خسته شده / خدا کند که به اخراج ما رضا نشود
مریض عشقم مار ا طبیب لازم نیست / خدا کند که مریضیِ ما دوا نشود
ز روزگار غریبم گشته است معلوم / شفای ما به قیامت بجز رضا نشود.....
امین
تا منتظر مهدی عالم گیریم
ازگوشه چشمان تو خط می گیریم
ما گوش به فرمان تو هستیم آقا
اصلا تو بگو بمیر ما میمیریم
هر شاه وزیر راه یابی دارد ، هر فرقه برای خود کتابی دارد
تبریک به صاحب الزمان باید گفت ، از اینکه چنین نائب نابی دارد
پ.ن: آقا را از هر طرف بخوانی آقاست...
حرفی بگوی و از لب خود کام ده مرا
ساقی ! ز پا فتاده شدم ، جام ده مرا
فرسوده، دل ز مشغله جسم و جان ، بیا
بستان زخود ، فراغت ایام ده مرا
رزق مرا ، حواله به نامحرم مکن
از دست خویش ، باده گلفام ده مرا
بوی گلی ، مشام مرا تازه می کند
ای گلعذار ! بوسه به پیغام ده مرا
عمرم رفت و حسرت مستی زدل نرفت
عمری دگر ز معجزه جام ده مرا
ای عشق ! شعله بر دل پُر آرزو بزن
چندی رهایی از هوس فام ده مرا
جانم بگیر و جام می از دست من مگیر
ای مدعی هر آنچه دهی ، نام ده مرا
مرغ دلم به یاد رفیقان به خون تپید
یا رب ! امید رستن از این دام ده مرا
بشکفت غنچه ی دلم ای باد نو بهار
خندان دلی بسان (امین) وام ده مرا
سلام حضرت دلبر،سلام قرص قمر
زمین که لطف ندارد...از آسمان چه خبر؟!
قیـل و قـال همـه تـان بر ســرِ ایـن خلعتـــ هـاستـــــ
حس تکلیفـــــ نمــودن هـم از آن بـدعتــــ هاستــــــ
واقعـا کـاش بفهمیـــد کـه لبخنــدِ علـــی (روحـی فـداه)
مــرجـع آخــر احــرازِ صـلاحیتـــــ هـاستـــــ
باز هم تکرار مکر عام و خاص ...
یک علی، با بی نهایت عمر و عاص !
یک علی مظلوم ، هم چون جد خویش ...
ظلم هایی دیده اندر حد خویش ...
بس کن رباب نیمه ای از شب گذشته است
دیگر بخواب نیمه ای از شب گذشته است
کم خیره شو به نیزه ، علی را نشان نده
گهواره نیست دست خودت را تکان نده
با دست های بسته مزن چنگ بر رخت
با ناخن شکسته مزن چنگ بر رخت
بس کن رباب حرمله بیدار می شود
سهمت دوباره خنده انظار می شود
ترسم که نیزه دار کمی جابجا شود
از روی نیزه راس عزیزت رها شود
یک شب ندیده ایم که بی غم نیامده
دیدی هنوز زخم گلو هم نیامده
گرچه امید چشم ترت نا امید شد
بس کن رباب یک شبه مویت سپید شد
پیراهنی که تازه خریدی نشان مده
گهواره نیست دست خودت را تکان مده
با خنده خواب رفته تماشا نمی کند
مادر نگفته است و زبان وا نمی کند
بس کن رباب زخم گلو را نشان مده
قنداقه نیست دست خودت را تکان مده
دیگر زیادت این غم سنگین نمی رود
آب خوش از گلوی تو پائین نمی رود
بس کن ز گریه حال تو بهتر نمی شود
این گریه ها برای تو اصغر نمی شود
*حسن لطفی*
جهل است میئی جز می حیدر بزنیم
با عشق نشسته حرف دیگر بزنیم
آتش به درخت وحدت ما بزنند
گر حرف به غیر حرف رهبر بزنیم
چند تایی زدند با پا در
تا که افتاد روی زهرا، در
گیرم از دست سنگ ها نشکست !!
چه کند بار شیشه اش با، در
همه کج رفته اند… حتی میخ
همه لج کرده اند… حتی در
کم نیاورده است، اما شال…
کم نیاورده است، اما در…
سرش از ازدحام ناچاراً…
یا به دیوار می خورد یا در
می کشیدند از توی کوچه
فاطمه را یکی یکی تا در
دختری داد می زند: بابا
دختری داد می زند: مادر
مردک پست که عمری نمک حیدر خورد نعره زد به سر مادر به غرورم برخورد
ایستادم به نوک پنجهٔ پا اما حیف دستش از روی سرم رد شد و بر مادر خورد
هرچه کردم سپر درد و بلایش گردم نشد ای وای که سیلی به رخش آخر خورد
آه زینب به خدا من دیدم مادرم خورد به دیوار ولی......