خاطراتی از مقام معظم رهبری

حساسیت دقیق نسبت به بیت المال 
در زمان ریاست جمهوری، حضرت آیت الله خامنه ای یک چک پنجاه هزار تومانی برای نخست وزیر وقت - مهندس میرحسین موسوی - ارسال می نمایند و می فرمایند: حداکثر پولی که ممکن است از بیت المال در هزینه های شخصی بنده جابجا شده باشد، کمتر از این است، ولی شما این مبلغ را به حساب خزانه دولت واریز کنید تا من مدیون بیت المال نباشم. 
مهندس حمید میرزاده (تهران) 
جدیت و تلاش در جوانی 
در دوران جوانی (هجده سالگی) زمانی که خدمت پدر بزرگوار مقام معظم رهبری حضرت آیت الله سید جواد خامنه ای می رسیدم، از من موقعیت درسی ام را سؤال می کرد و سپس مکررا تاکید می کرد: که آقا سید حسین، خوب درست را بخوان و مثال می زد و می فرمود: ببین! آقا سید علی به زودی به مقام اجتهاد می رسد. از چیزهایی که به یاد دارم این است که مرحوم آقا سید هاشم میردامادی - پدربزرگ مادری مقام معظم رهبری - و مرحوم پدر مقام معظم رهبری عنایت خاصی به آقا داشتند و بارها شنیدم که می فرمودند: علی آقا آینده خوبی دارد; چرا که خیلی کنجکاو و پی گیر درس است، به استاد زیاد اشکال می کند و به مباحثه کردن علاقه دارد. تکیه کلام پدر مقام معظم رهبری این بود که (به زبان ترکی) می فرمود: علی پسرم! علی پسرم! 
آقای سید حسین میردامادی (دایی مقام معظم رهبری - مشهد) 
توجه خاص به نوجوانان 
در دیداری که مقام معظم رهبری با مردم قم داشتند، ایشان به منزل حضرت آیت الله مصباح یزدی نیز تشریف بردند. پس از دیدار و احوال پرسی، مقام معظم رهبری به حضرت آیت الله مصباح فرمودند: من سخنرانیهای شما را که در کتاب «آذرخشی دیگر از آسمان کربلا» جمع آوری شده بود، مطالعه کردم. مباحث آن خیلی عالی بود. این مباحث عالمانه را که از عهده کمتر کسی بر می آید، ادامه دهید. این جلسه خیلی خودمانی بود. نوه های حضرت آیت الله مصباح در کنار آقا نشستند و آقا با ملایمت و مهربانی با آنها صحبت فرمودند و حتی محافظان خواستند مانع شوند، آقا فرمودند: مانع نشوید. 
بچه ها یکی یکی از آقا امضا می گرفتند و ایشان با حوصله، تمام دفاتر بچه ها را امضا می کردند و گاهی مطالبی نیز برای آنها می نوشتند. یکی از بچه ها یک ورق کاغذی را آورد و به آقا گفت: آقا کاغذ مرا هم امضا کن. آقا فرمودند: دفتر اصلی ات را بیاور، چون این کاغذ احتمال دارد پاره شود و از بین برود. 
حجة الاسلام والمسلمین مجتبی مصباح (عضو هیئت علمی مؤسسه امام خمینی رحمة الله علیه قم) 
تکریم قاریان نوجوان 
در جلسه ای که اکثر قاریان مشهور قرآن حضور داشتند، حضرت آیت الله خامنه ای دستور دادند نوجوانان قرآن بخوانند و صدایشان را نیز ضبط کنند. بچه ها یکی پس از دیگری قرآن خواندند. آقای منصوری نیز در آن جلسه سوره حمد را با صدای عبدالباسط و با یک نفس قرائت کرد. آقا ایشان را خیلی تشویق کردند و به رسم یادبود یک سکه بهار آزادی به آقای منصوری هدیه دادند. 
سپس آقا فرمودند: بزرگترها نیز قرآن بخوانند. یکی از دوستان بلند شد و ضبط را مقابل قاری گذاشت، چون نوار تمام شده بود ایشان نوار را برگرداند تا قرائت آنان را روی قرائت قاریان نوجوان ضبط کند، آقا سریع تذکر دادند و ایشان را از این کار بازداشتند. آن شخص عرض کرد: آقا این نوجوانان که قاری نیستند، اگر قرار است قرائت فردی ضبط شود باید از استادان این رشته باشد. آقا فرمودند: آن نوار را نزد من بیاورید. سپس نوار را گرفتند و فرمودند: ما سالیان سال صدای بزرگترها را شنیده ایم، اما این نوجوانان را کمتر می بینیم، نوار اینها را داشته باشیم بهتر است. به این ترتیب آقا نگذاشتند صوت نوجوانان، پاک شود. از دیدن این صحنه نوجوانان خیلی تحت تاثیر قرار گرفتند. 
آقای سید مجتبی سادات فاطمی (مشهد) 
تقدیم هدایای ریاست جمهوری به موزه 
مقام معظم رهبری - در زمان ریاست جمهوری - سفرهای خارجی زیادی داشتند. در این سفرها هدایای زیادی به شخص ایشان می دادند. حتی در سفری که به یوگسلاوی داشتند، کلید طلایی کشور را به آقا دادند، ولی مقام معظم رهبری در هیچ یک از این هدایا تصرف نکردند و بعد از پایان دوره ریاست جمهوری، دستور فرمودند هدایا را در موزه نگه دارند و همه آنها را متعلق به کشور بدانند. 
حجة الاسلام و المسلمین ابوترابی (عضو هیئت علمی مؤسسه امام خمینی رحمة الله علیه قم) 
تسلیم در برابر وظیفه 
یکی دو ماه پس از انتخاب حضرت آیت الله خامنه ای به عنوان ولی امر مسلمین، بنده به دیدارشان رفته، عرض کردم: چطور شد که حضرتعالی به عنوان رهبر انقلاب انتخاب شدید؟! مقام معظم رهبری فرمودند: روزی که مجلس خبرگان درباره جانشین حضرت امام رحمه الله بحث می کرد، اصلا فکر نمی کردم که خبرگان چنین تصمیمی بگیرند. از نیمه اول اجلاس - صبح تا ظهر - این طور متوجه شدم که ممکن است نام بنده مطرح شود، لذا ظهر که به منزل آمدم، دو رکعت نماز خوانده، با حالت استغاثه و ناله و زاری، از خداوند درخواست کردم که این مسئولیت را روی دوش من قرار ندهد. من کمتر یاد دارم برای یک تقاضا; چنین استغاثه و تضرع به درگاه خداوند کرده باشم. با تمام وجود از خدا خواستم که این مسئولیت بر عهده من قرار نگیرد. 
عصر آن روز، مجلس خبرگان به خواست من اصلا توجه نکرد و کار با آن کیفیت انجام شد. گرچه از صمیم قلب داوطلب این کار نبودم، ولی وقتی این مسئولیت به لحاظ شرعی و قانونی بر دوش من قرار گرفت، تصمیم گرفتم با تمام وجود به این وظیفه عمل کنم. 
دکتر حداد عادل (نماینده مردم تهران در مجلس شورای اسلامی) 
تسلط بر تاریخ ائمه علیهم السلام 
تسلطی که مقام معظم رهبری به تاریخ ائمه دارند، بسیار دلنشین است. بنده سراغ ندارم کسی، این اندازه در زمینه تاریخ ائمه علیهم السلام مخصوصا ائمه ای مثل امام جواد، امام هادی، امام حسن عسکری علیهم السلام و به طور کلی ائمه بعد از امام رضا علیه السلام که متاسفانه کمتر به تاریخشان پرداخته شده است، کار کرده باشد. ایشان علیرغم اشتغالات فراوان به این مهم اهتمام دارند و باید اذعان داشت که در تجزیه و تحلیل تاریخ زندگانی این بزرگواران پیشتازند. در سخنرانیهایی که ایشان به مناسبتهایی دارند، تبحر و معرفت معظم له در مورد زندگی امیرالمؤمنین و سیره آن حضرت و تحلیلهای تاریخی در مورد ائمه صدر و هم چنین ائمه نزدیک به امام عصر علیه السلام به خوبی روشن و مشخص می شود. 
حجة الاسلام والمسلمین دکتر احمدی (تهران)

 

 

 

چای نوشیدن رهبر انقلاب

عزت الله ضرغامی در یک پست اینستاگرامی ساده.....

به نقل از "ندای یک بسیجی": عزت الله ضرغامی در یک پست اینستاگرامی ساده زیستی مقام معظم رهبری را اینگونه تشریح کرد: ایشان در همه ی جلسات رسمی و غیر رسمی فقط با چای از میهمانان پذیرایی می کردند.در کنار قندان بشقاب کوچکی است که معمولا چند شیرینی نارگیلی در آن قرار دارد برای کسانی که قند نمی خورند.

 
وی در ادامه نوشت:هیچگاه میوه و یا بطری آبی روی میز ندیده ام.پارچ آب با لیوان!فقط !اما چای خوردن خدمت آقا لذت دارد.ایشان وسط جلسه با صدای تقریبا بلند می فرمایند:آقا چای بیاورید.
 
انتظار کشیدن برای یک چای داغ خودش صفایی دارد.نمی گذارند چای سرد شود و از دهن بیفتد؛تقریبا زودتر از بقیه میل می کنند.
 
دولت هشتم,خدمت آقا جلسه داشت آقا فرمودند:چای بیاورید..چند دقیقه گذشت چای نیامد!
 
آقا دوباره فرمودند:این چای چه شد؟
 
خانم شجاعی,معاون رئیس جمهور تیکه انداخت: آقا داره دم میکشه!
 
آقا هم بدون اینکه به ایشان نگاه کنند فرمودند:بله این در تخصص خانم هاست.
 
 
قدیم ترها چای خوردن حال بهتری داشت.قل قل سماور,ریختن چای در نعلبکی,خیس کردن قند در چای,فوت کردن و لب سوز خوردن...حق چای را ادا می کرد.

مادر مصطفا

مادر شهید مصطفی احمدی روشن گریه نمی كرد . همه فكر می كردند از شوك باشد . دكتر ها به همسرش می گفتند : «كاری كند كه به خاطر پسر گریه كند .» چند بار به بهانه روضه ی سید الشهدا و گریزهایی كه مداح به مصیبت مادر می زد ، همه گفتند كار تمام شد ، بغضش تركید . اما مادر مصطفی یك هفته بود كه گریه نمی كرد ، باز هم نكرد . معمایی شده بود برای خودش .
مادر مصطفی در تشییع هم كه برای مردم صحبت كرد همه گریه كردند . زار زدند . از ته دل سوختند ، اما خودش گریه نكرد . بر خلاف مادرهای دیگر شهید . و همین بود تا وقتی كه رهبری خواستند خدا حافظی كنند . مادر مصطفا به نجوا و با بغضی كه صدا را خشدار می كند گفت : آقا من تا امروز برای اینكه دشمن از اشك من شاد نشود، گریه نكردم . حالا هم كه...
رهبری فرمودند: چرا؟! نخیر؛ گریه كنید ! دشمن غلط می كند. و مادر خیالش كه راحت شد، اذن را كه گرفت، بند سد اشك شكست.

 

http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/18638/B/13901029_0418638.jpg

پ.ن:مدام داغ جوان دیده ایم و در تشییع ندیده است کسی اشک سوگواری ما...نمانده جای شکایت که در پی هر زخم بلند تر شده طومار بردباری ما

اداره کشور با تکیه بر مولا

آقای سید حسن نصر الله (دبیر کل حزب الله لبنان) می گفت: یک دفعه به همراه شورای حزب الله لبنان محضر مقام معظم رهبری بودیم. اوج سختی و تنگنایی ما بود و خیلی به حزب الله سخت می گذشت. کنفرانس شرم الشیخ هم صورت گرفته بود، همه توطئه ها شده بود که حزب الله را نابود کنند. موقعی که ما با رهبر معظم جهان اسلام دیدار داشتیم، ایشان به ما امید داد و فرمود: «شما پیروز می شوید، این چیزها زیاد مهم نیست.»

سپس اضافه کردند: من در اداره امور کشور بعضی وقتها حل مسائل برایم دشوار می شود و دیگر هیچ راهی پیدا نمی شود، به دوستان و اعوان و انصار می گویم که آماده شوید به جمکران برویم. راه قم را پیش می گیریم و راهی مسجد جمکران می شویم، بعد از راز و نیاز با آقا، من احساس می کنم همانجا دستی از غیب مرا راهنمائی می کند و من در آنجا به تصمیمی می رسم و مشکل بدین صورت حل می شود و همان تصمیم را عملی می کنم.»

حجة الاسلام والمسلمین کعبی (عضو مجلس خبرگان رهبری)

تقلید از شیخ مصطفی اسماعیل

قبل از انقلاب، من ممنوع السفر بودم؛ یعنی نمی توانستم به خارج از کشور سفر کنم. مدتها در زندان بودم؛ وقتی هم که از زندان بیرون آمدم، در داخل کشور محصور بودم. در آن وقت، یکی از آرزوها و تصمیمهایم این بود - به خانواده ی خودم هم گفته بودم - که اگر بتوانم از کشور خارج بشوم، برای دیدن قرّاء - مخصوصاً شیخ مصطفی اسماعیل - به مصر می روم. اتفاقاً شیخ مصطفی اسماعیل تا بعد از انقلاب زنده بود؛ لیکن متأسفانه ما در آن سالهای اول انقلاب، به این فکری که حالا هستیم، نبودیم؛ والّا به هر طوری بود، من شیخ مصطفی اسماعیل را به تهران می آوردم.

شیخ مصطفی اسماعیل، خیلی فوق العاده بود. چیزهایی در تلاوت او بود که انصافاً قابل تقلید است. منهای مسأله ی صدا و کیفیت ادای حروف و کلمات، او کلمات قرآنی را جان می داد. یعنی وقتی که او آیه را می خواند، آن احساسی به مستمع دست می داد که در آیه اقتضای آن احساس بود. مثلاً فرض بفرمایید که در سوره ی هود، آن جایی که راجع به قضیه ی پسر نوح آیات کریمه را می خواند: «انّ ابنی من اهلی و انّ وعدک الحق»، انسان پدری را احساس می کند که پسر کافرش دارد در مقابلش از بین می رود؛ یعنی هم احساس رأفت به خاطر بُنوّت او، و هم احساس نفرت به خاطر کفر او. او این را با خواندن خودش به انسان القا می کند. این، چیز خیلی مهمی است و آن تأثیر قرآنی را در خواننده مضاعف می کند. شبیه این را - نه به این شدت - من در خواندن شیخ عبدالفتاح دیدم؛ او هم تا حدودی این طور است.

بیانات در مراسم تودیع با قاریان قرآن: شعبان عبدالعزیز صیاد، محمود صدیق منشاوی 06/02/1370

آزار و اذیتهای رژیم ستمشاهی

قبل از انقلاب روزی پیش از ظهر برای آوردن حضرت آیت الله خامنه ای برای اقامه نماز جماعت به مسجد کرامت، به منزلشان رفتم. فرزند آقا در حالی که رنگ پریده بود، در را باز کرد. در این هنگام متوجه شدم اسباب و وسایل منزل آقا به هم ریخته است. سؤال کردم: جریان چیست؟ او با همان زبان کودکانه گفت: صبح زود چند تا ژاندارم وارد منزلمان شدند و با سر و صدا، منزل و کتابخانه آقا را به هم ریختند و با زدن قنداق تفنگ به پاهای پدرم او را بردند.

آقای فتحعلیان (عضو هیئت امنای مسجد کرامت مشهد)

آشنایی با علوم مختلف

روزی که مقام معظم رهبری در منزل آیت الله حسن زاده آملی حضور پیدا کردند، آیت الله حسن زاده در مقابل آقا دو زانو نشسته بودند و مکررا می گفتند: آقای من! مولای من! سرور من! آیت الله حسن زاده، اسطرلابی  را آوردند و درباره آن مطالبی را بیان کردند، مقام معظم رهبری نیز گاهی مطالبی می فرمودند و آیت الله حسن زاده قبول می کردند. ما به دلیل ناآشنایی به علم اسطرلاب متوجه نمی شدیم. از اینجا معلوم بود که آقا به علوم غریبه نیز آشنا هستند.

حجة الاسلام والمسلمین موسوی کاشانی (از اعضای بیت - تهران)

افسران - چـفـیـه ( 1 )

اطلاع از واقعیات جامعه

مقام معظم رهبری درباره تورم و گرانی از مسئولانی انتقاد می کردند، در مقابل، مسئولینی مدعی بودند که گزارشهای نادرست محضر ایشان ارائه می کنند. معظم له با اطمینان پاسخ می دادند که اینها گزارشهای دیگران نیست، محصول ارتباط من با جامعه و مردم است.

اعضای خانواده من هر روز خودشان برای خرید مایحتاج روزمره از قبیل نان و. . . به کوچه و بازار مراجعه می کنند و با این واقعیات، مانوس و دست به گریبانند.

آقای حسین صفار هرندی

افسران - بیانات امام خامنه ای پیرامون حضرت بقیه الله الاعظم

ماجرای داماد شدن مقام معظم رهبری

مدتی از بازگشت به مشهد نمی گذشت. بانو خدیجه که در اندیشه ازدواج پسر دومش بود، دست به کار شد و دختری را که در خانواد ه ای سنتی و با علائق مذهبی پرورش یافته بود، به او پیشنهاد کرد. همو پا پیش گذاشت و مقدمات خواستگاری را فراهم نمود. همان راهی را که چهار پنج سال پیش برای سیدمحمد رفته بود، این بار برای سیدعلی پیمود.

حاج محمداسماعیل خجسته باقرزاده، پدر عروس، از کاسبان دیندار و باسواد مشهد بود. او پذیرفت که دخترش به عقد طلبة تازه از قم برگشته ای درآید که تصمیم دارد در مشهد ساکن شود، آیت الله میلانی و دیگر بزرگان اهل علم مشهد او را می شناسند و تأیید می کنند و به او علاقه دارند. هزینه ازدواج، آن بخشی که طبق توافق به عهده داماد بود، توسط آیت الله حاج سیدجواد خامنه ای تأمین شد که مبلغ قابل توجهی نبود. مخارج عقد را گذاشتند به عهده خانواده عروس که حتماً قابل توجه بود. “آنها مرفه بودند، می توانستند و کردند.”

اوایل پاییز ۱۳۴۳ سیدعلی خامنه ای و خانم خجسته پیوند زناشویی بستند. خطبه عقد توسط آیت الله میلانی خوانده شد. از این زمان، همدم، همسر و همراهی تازه، که هفده بهار بیش نداشت، پا به دنیای آقای خامنه ای گذاشت که در همه فرودهای سرد و سخت زندگی سیاسی و شاید تک فرازهای آن در آن روزگار، یاری غم خوار و دوستی مهربان بود. کارت دعوت را سفارش دادند و روز جشن را که در خانه پدر عروس در پایین خیابان برگزار می شد، تعیین کردند. آن شب آقای خامنه ای در آستانه ورودی خانه ایستاده بود و از میهمانان استقبال می کرد. مراسم، آن طور که مرسوم خانواده های مذهبی و مقید آن زمان بود، برگزار شد.

پس از عقد و پیش از هم خانه شدن، نوعروس خانواده خامنه ای باخبر شد که شوی ۲۵ ساله اش پا در میدان مبارزه دارد. “شاید اولین روزها و … یا هفته های پیوندمان …بود، مسائل سیاسی من به وسیله خودم برای ایشان مطرح شد … شاید قبلاً هم می دانستند که من توی این مسائل سیاسی هستم، لکن مرا به چشم طلبه ای … که مورد توجه و علاقه… بزرگان و اساتید… هستم… نگاه می کردند.”

افسران - تصویر کمتر دیده شده از رهبر انقلاب

اسلحه شخصی امام خامنه ای

مقام معظم رهبری در بخشی ازخاطرات خود در سالهای آغازین دفاع مقدس اینگونه نقل می کنند:

به هر حال، لباس پوشیدم و تفنگ هم خودم داشتم. البته حالا یادم نیست تفنگ خودم را برده بودم یا نه.
 
همین تفنگی كه این جا توی فیلم دیدید روی دوش من است، كلاشینكف خودم است. یعنی شخصی است و ارتباطی به دستگاه دولتی ندارد. كسی یك وقت به من هدیه كرده بود. كلاشینكف مخصوصی است كه برخلاف كلاشینكفهای دیگر، یك خشاب پنجاه تایی دارد.

افسران - اسلحه شخصی حضرت آقا
 
غرض؛ حالا یادم نیست كلاشینكف خودم همراه بود، یا آن جا، گرفتم . همان شب اول رفتیم به عملیات. شاید دو، سه ساعت طول كشید و این در حالی بود كه من جنگیدن بلد نبودم.
فقط بلد بودم تیراندازی كنم. عملیات جنگی اصلا بلد نبودم. غرض؛ این، یك كار ما بود كه در اهواز بود و عبارت بود از تشكیل گروه‌هایی كه به اصطلاح آن روزها، برای شكار تانك می‌رفتند.
تانكهای دشمن تا « دب حردان» آمده بودند و حدوده هفده، هیجده یا پانزده، شانزده كیلومتر تا اهواز فاصله داشتند و خمپاره‌هایشان تا اهواز می‌آمد. خمپاره‌ ۱۲۰ یا كمتر از ۱۲۰ هم تا اهواز می‌آمد.
به هر حال، این تربیت و آموزشهای جنگ را مرحوم چمران درست كرد. جاهایی را معین كرد برای تمرین. خود ایشان، انصافاً به كارهای چریكی وارد بود.
در قضایای قبل از انقلاب، در فلسطین و مصر تمرین دیده بود. به خلاف ما كه هیچ سابقه‌ نداشتیم. ایشان سابقه نظامی حسابی داشت و از لحاظ جسمانی هم، از من قویتر و كار كشته‌تر و زبده‌تر بود.
لذا، وقتی صحبت شد كه « كی فرمانده این عملیات باشد؟» بی تردید، همه نظر دادیم كه مرحوم چمران ، فرمانده این تشكیلات شود. ما هم جزو ابواب جمع‌ آن تشكیلات شدیم. نوع دوم كار ، كارهای مربوط به بیرون اهواز بود.
از جمله، پشتیبانی خرمشهر و آبادان و بعد، عملیات شكستن حصر آبادان بود كه از « محمدیه» نزدیك « دارخوین» شروع شد. همین آقای « رحیم صفوی» سردار صفوی امروزمان كه ان شاء الله خدا این جوانان را برای این انقلاب حفظ كند، جزو اولین كسانی بود كه عملیات شكستن حصر را از چندین ماه قبل شروع كرده بودند كه بعد به عملیات « ثامن‌الائمه» منجر شد

چفیه های قیمتی

گوشه ای از حاشیه های دیدار دانشجویان با رهبری:

قاری اولین کسی هست که می رود و از نزدیک دست آقا را می بوسد، مقابلش می نشیند و حرفی می زند و دست آخر هم چفیه آقا را می گیرد و همه یک صدا صلوات می فرستند. دقایقی بعد پیرمردی از پشت صحنه! نزد آقا می رود و در حالی که آقا مشغول صحبت با سخنران بعدی ست، کلامی به آقا می گوید و می رود پشت صندلی آقا و عبای آقا را کنار می زند و یک چفیه را مهمان شانه های رهبر می کند و هنوز عبای آقا را روی چفیه نیانداخته که دانشجویی که مشغول صحبت با آقاست، تقاضای چفیه می کند و... آقا هم که اهل رد تقاضای فزندان شان نیستند و نتیجه اینکه آقا باز هم چفیه ندارند!

دو دقیقه بعد پیرمرد باز پیدایش می شود و بی حرف می رود پشت صندلی و عبای آقا را پایین می اندازد و چفیه برایشان می اندازد و البته این کار بی هیچ خللی در روند دیدار انجام می شود. این چفیه ی جدید هم دقایقی بیش روی شانه ی آقا دوام نمی آورد و سهم یکی از دانشجوها می شود و پیرمرد باز هم می آید و چفیه می اندازد و نهایت اینکه مجری می گوید از پشت صحنه اشاره می کنند که از آقا چفیه نگیرید؛ برای تصویربرداری هایشان! جمع می خندد و آقا هم با لبخندی مضاعف و با حالتی که من بی تقصیرم نگاه جمع می کند و دیگر کسی چفیه نمی گیرد. بعد از دیدار و خواندن نماز، می بینم از دور که باز آقا مشغول درآوردن چفیه شان هستند برای عاشقی دیگر!

از سر مزاح به دوستم می گویم تقصیر آقاست دیگر؛ یک چفیه بدهد و بگوید «بروید با هم قسمت کنید؛ آفرین بچه های خوب!» با دوستم در مورد پیرمرد حرف می زنیم که انگار در بیت رهبری مسئول چفیه باشد، بی ایجاد هیچ خللی در دیدار، می آید و برای آقا چفیه می اندازد و می رود و کار آنقدر روتین است که آقا هم کوچک ترین رفلکسی ندارند! دوست دارم پیرمرد را صدا کنم و بگویم که مرا یاد حاج عیسای امام خمینی انداخته و خوش بحالش که اینقدر به آقاجان مان نزدیک است و اصلاً چقدر دوست دارم به او بگویم مسئول چفیه ی بیت رهبری!

این میانه جوانی از سخنران ها شالی مشکی همراهش هست و می رود که آقا برایش تبرک کند؛ کار عاقلانه تریست انگار. خرج هم روی دست آقا نمی گذارد!

همه ی اینها باعث نمی شود یادم برود که این چفیه از وقایع کوی دانشگاه 78 مهمان شانه های آقا شد؛ از همان روزهایی که فرمودند حتی اگر عکس مرا آتش زدند، سکوت کنید... این چفیه خیلی قیمت دارد؛ خیلی زیاد...

                              

خاطره ی آقای حداد عادل از سفر به هند

من تاکنون حدود 5 بار به هند سفر کردم و در یکی از سفرهای که به این کشور داشتم خاطره خوبی در ذهنم ثبت شد. من در این سفر با همسرم در خانه یک ایرانی‌تبار ساکن بودیم این خانواده مرا به یکی از اتاق‌های‌شان برد و گفت مقام معظم رهبری طی سفری که به کشور هند داشتند در این اتاق ساکن بودند. 
 حدادعادل افزود: این ایرانی‌تبار به من یک تختخواب نشان داد و گفت در آن سالی که مقام معظم رهبری در اینجا ساکن بودند من این تخت را در اختیار ایشان قرار دادم و صبح روز بعد که به اتاق ایشان مراجعه کردم دیدم که ایشان از روی تقوا و خویشتن‌داری از تخت استفاده نکردند روی زمین استراحت می‌کنند. این خاطره شیرین من از کشور هندوستان است. این حرکت مقام معظم رهبری برای این خانواده ایرانی تبار یک پیام داشت و آن پیام این است که آن‌ها متوجه شدند که یک فرد تا چه اندازه مراقب تقوای خودش است و چقدر تقوا را در زندگی خود رعایت می‌کند.

سوت بلندگو وسیله نجات حضرت آقا

نیم ساعت زودتر از اذان ظهر، همراه خلبان عباس بابایی، به مسجد ابوذر تهران می‌رسی و گوشه‌ی شبستان گفت‌وگو در مورد جنگ را با او شروع می‌کنی تا وقت نماز.

نماز تمام می‌شود. طبق روال روزهای شنبه، برای سخنرانی پشت تریبون مسجد قرار می‌گیری. بعد از سخنرانی، نمازگزارها و معدودی که به نظر می‌رسد از قبل سازماندهی شده‌اند، پرسش خود را ابتدا شخصی مطرح می‌کنند:

- شنیدیم داماد شما پول‌دار است...

- خدای متعال نه به ما دختر داده و نه داماد...

کم‌کم سؤال‌ها از حوزه‌ی شخصی به پرسش‌های اعتقادی کشیده می‌شود:

- آیا زن می‌تواند قاضی و مجتهد بشود؟! اگر نه، چرا...

- قضاوت یک منصبی است که احتیاج دارد به اینکه انسان خشک و قاطع باشد. خشک بودن و تحت تأثیر عواطف قرارنگرفتن، چیزی است که به طور معمول زن‌ها این را ندارند و این نقطه قوت زن است؛ نه نقطه ضعف زن! این را توجه داشته باشیم. زن اگر عواطفش جوشان و احساساتش پرخروش نباشد، عیب است. کمال زن در غلبه عواطف اوست. این به دلیل این است که شغل اول زن تربیت فرزند است. نمی‌گوییم شغل دیگر نداشته باشد. داشته باشد. می‌تواند. هیچ مانعی ندارد داشته باشد. اسلام مانع نیست. اما اولین و اساسی‌ترین و پر اهمیت‌ترین شغل زن مادری است. اگر رئیس جمهور هم بشود، اهمیت‌اش به قدر اهمیت مادری نیست... حالا شما می‌خواهید این موجودی که خدا برای خاطر همین موضوع او را عاطفی آفریده، بگذارید در رأس یک شغلی که بی‌عاطفگی می‌خواهد؟ قاطعیت و خشونت می‌خواهد؟ خشک بودن می‌خواهد؟ این را خدای متعال قبول ندارد. مجتهد جامع‌الشرایطی که مرجع تقلید می‌شود نیز همین‌طور. مرجع تقلید باید تحت تأثیر هیچ احساسی و عاطفه‌ای قرار نگیرد و این چیزی است که به طور متوسط و معمول در مردها بیشتر است از زن ها به این دلیل...



و بعد، از استیضاح و عزل رئیس جمهور بنی‌صدر پرسیده و گاه هم پرسش‌ها تند و جاهایی بی‌ربط می شود. بین جمعیت ضبط صوتی دست به دست می‌شود و می‌رسد به جوانی موفري، با کت و پیراهن چهارخانه و صورتی که ته ریش مختصر دارد. جوان خود را می‌رساند به تریبون و ضبط را می‌گذارد سمت راست تو. دستش را فشار می‌دهد روی دکمه play. ضبط روشن می‌شود و تق تق صدا می‌کند؛ مثل حالت پایان نوار! جوان هنوز دور نشده، بلندگو شروع می‌کند به سوت کشیدن. می‌گویی: "آقا این بلندگو را تنظیم کنید."

برای رفع نقص صدا، خود را به سمت چپ می کشانی و از پشت تریبون کمی عقب می‌آیی و به صحبت ادامه می‌دهی...

آنی، جلوی چشم متحیر مردم نمازگزار، صدای انفجار از روی تریبون بلند می‌شود و تو، که هنگام سخنرانی رو به جمعیت و پشت به قبله ایستاده‌ای، با یک چرخش چهل و پنج درجه‌ای به سمت چپ امام جماعت مسجد می‌افتی. حرفت قطع می‌شود و ضبط صوت، مثل یک کتاب، دو تکه می‌شود و روی زمین می‌افتی. روی جداره‌ی داخلی ضبط شکسته با ماژیک قرمز نوشته شده است: "عیدی گروه فرقان به جمهوری اسلامی."

داخل شبستان همهمه می شود و مردمی که در شوک انفجار مانده‌اند، روی زمین دراز می‌کشند و عده‌ای هم، گیج، هجوم می‌برند طرف در. محافظ جواد پناهی اسلحه اش را از ضامن خارج می کند و اطراف را می کاود و سرتیم را صدا می کند: "حسین آقا...!"

جواد تا می‌رسد بالای سر تو، حسین جباری به سرعت خود را می‌رساند و به آغوشت می‌کشد. خون سینه و صورت تو را پوشانده. حسین، متحیر و دستپاچه، دستی به صورت تو می‌کشد و می‌گوید: "آقا؟! چی شده؟!"

انگار صدای سرتیم را می‌شنوی، لحظه‌ای چشم باز می‌کنی و سرت را می‌آوری بالا، اما زود سر می‌افتد. حسین تو را بغل می‌کند و داخل ماشین بلیزر سفید جلوی مسجد می‌گذارند. راننده، بی توجه به سرعت، ماشین را می راند به سمت اولین مرکز درمانی، حسین تو را خون‌آلود داخل بغل گرفته و به صورتت خیره شده.

- تندتر!... تندتر!... تو رو خدا!...

آسمان آفتابی و خیابان‌ها در التهاب و اضطراب درگیری و جنگ مسلحانه سازمان مجاهدین خلق عادی به نظر می‌رسد. راننده، هول و نگران، بلیزر سفید را، که انگار ترمز ندارد، با سرعت غیرقابل تصور می‌راند و می‌گوید: "کجا برم... یا حسین!"

- بالاخره تو مسیر درمانگاهی چیزی هست. خیابون قزوین درمانگاه داره.

آنی توی بغل جباری پلک باز می‌کنی.

- یا خدا، آقا هوش اومد.

لبت کمی تکان می‌خورد و جباری به سختی می‌شنود و لب‌خوانی می‌کند.

- اشهد ان لا اله ...!

و باز پلک تو بسته می‌شود.

- تو رو خدا سریع‌تر. بپیچ اون طرف... خیابون قزوین، اون طرفه...

توی مسیر هر وقت به هوش می‌آیی، زیر لب شهادتین را زمزمه می‌کنی.

- وایسا... درمانگاه... برو جلوش...

ماشین جلوی درمانگاه محقر عباسی ترمز می‌کند و پنج نفری، با قیافه خون آلود و اسلحه به دست، داخل درمانگاه می‌شوید. تو را با صورت و سینه‌ی خون آلود روی دست، این طرف و آن طرف می‌برند و بعد داخل اتاق معاینه درمانگاه روی تخت می‌خوابانند. کسی امام جمعه تهران و نماینده امام در شورای عالی دفاع را با آن وضع نمی‌شناسد. دکتری بالای سرت می‌آید. نگاهی به زخم عمیق سینه، کتف و دست راستت می‌اندازد پلک بسته‌ات را می‌گیرد. سر بلند می‌کند و به چشم سرتیم خیره می‌شود. پشت لبی بر می گرداند.

- نمیشه کاری کرد.

- یعنی چی؟! می‌دونی ایشون کیه...؟!

- نبض ایشون نمی‌زنه... زخم ها عمیقه و خون‌ریزی دارن... اینجا امکانات نداریم. بیمارستان...

محافظ‌ها تسلیم نمی شوند و تو را به سرعت به سمت در خروجی می‌برند.

پرستاری از راه می‌رسد و معاینه می‌کند.

- ایشون کی هستند؟ دارن تموم می‌کنن؟!

اسم خامنه‌ای را که می‌شنود، می‌گوید: "باید برید بیمارستان، اما کپسول اکسیژن... وایسید ببینم."

انگار کسی صدای پرستار را نمی‌شنود. پرستار کپسول را با پایه آهنی برمی‌دارد و خودش را به ماشین می‌رساند.

- بابا، این کپسول لازمه.

کپسول اکسیژن و پایه آهنی چرخدار آن داخل ماشین نمی‌رود. بالاخره پایه های کپسول را تکیه می‌دهند روی رکاب ماشین. پرستار هم، بدون هماهنگی سوار می‌شود. بالای سرت می‌نشیند. راننده می‌گوید: "حالا کجا برم ؟!"

پرستار، که شده فرشته‌ی نجات، می‌گوید: "بیمارستان بهارلو، پل جوادیه"

ماشین به سرعت به سمت بیمارستان حرکت می‌کند. در تمام طول راه، پرستار ماسک اکسیژن را روی صورتت نگه می‌دارد و به همه دلداری می‌دهد.

جوادیان، محافظ دیگر، تازه به یاد می‌آورد که باید به مرکز اطلاع بدهد. بی‌سیم دستی را به کار می‌اندازد. کد آماده باش را اعلان می‌کند.

- مرکز ۵۰، ۵۰...

بعد ادامه می دهد: " مرکز، حافظ هفت، ... زخمی شده! ..."

آنکه پشت دستگاه بی‌سیم نشسته طوری می‌زند زیر گریه که بقیه صدای او را از داخل بیسیم می‌شنوند. سر تیم که حالا ذهنش بهتر کار می‌کند، ادامه می‌دهد:

"با مجلس تماس بگیر، دکتر فیاض بخش، منافی، زرگر، بگو بیان بیمارستان بهارلو."

ماشین می‌رسد به بیمارستان و از در عقب داخل محوطه می شوند. به سرعت، چند نفری با برانکاردی می‌رسند و تو را می‌برند پشت در اتاق عمل. دکتری که تازه از اتاق جراحی خارج می‌شود، تو را می شناسد. خونریزی را می‌بیند و خودش را به سرتیم معرفی می‌کند.

- من دکتر محجوبی هستم باید عمل بشه.

دستور می‌دهد به تیم پزشکی: "زود اتاق عمل را آماده کنید. خودم عمل می‌کنم آقا رو."



اتاق عمل سریع آماده می شود و دکتر محجوبی بی درنگ معاینه را شروع می‌کند. استخوان‌های کتف و سینه‌ی تو به راحتی دیده می‌شود، سمت راست بدنت پر از ترکش است، تکه‌هایی از قطعات ضبط صوت قطعات داخل سینه و کتفت رفته، قسمتی از سینه‌ات سوخته، دست راستت از کار افتاده و ورم کرده. ۳۷ واحد خون و فراورده های خونی به تو تزریق می‌کنند. این همه خون، واکنش‌های انعقادی را مختل می‌کند. دو سه بار نبضت می‌افتد. چندبار مجبور می‌شوند پانسمانت را باز کنند و دوباره رگ‌ها را مسدود کنند. کیسه‌های خون را از هر دو دست و دو پا به بدنت تزریق می‌کنند، اما باز هم خونریزی داری. دکتری دست از کار می‌کشد، دستکش را در می‌آورد و می‌گوید: "دیگه تموم شد. فشار تقریبا صفره."

دکتر دیگری تشر می زند: "چرا کشیدی کنار؟!"

"حسین طالب نژاد"، تکنسین اتاق عمل، تلاش می‌کند و کم کم فشارت بالا می‌آید. دوباره شروع می‌کنند به عمل. بالاخره تلاش‌ها جواب می‌دهند و خونریزی قطع می‌شود.

تلاش‌های دکتر محجوبی که جواب می‌دهد، دکتر منافی سراسیمه وارد بیمارستان می‌شود. تلفن می زند به دکتر سهراب شیبانی، جراح عروق، و دکتر ایرج فاضل. خیلی زود سرو کله ی دکتر زرگر هم، که دکتر بهشتی –رئیس قوه قضائیه– او را خبر کرده پیدا می‌شود. دکتر محجوبی تا حال و روز دکتر زرگر را می‌بیند، می‌گوید: "نگران نباش خونریزی رو بند آوردم."

عمل‌های بعد تا آخر شب طول می‌کشد. ادامه درمان در آنجا امکان ندارد. از طرفی کنترل امنیتی بیمارستان بهارلو مشکل است و تنها بیمارستانی که می‌شود، بعد از عمل، مراقبت‌های لازم را به عمل آورد، بیمارستان قلب تهران است.

مردم با شنیدن خبر ترور تو، از رادیو و تلویزیون، گروه گروه، جلوی بیمارستان بهارلو جمع می‌شوند و نگران و خشمگین علیه بنی‌صدر، مجاهدین خلق و صدام شعار می‌دهند.

- منافق مسلح اعدام باید گردد!

محافظی از پشت بی سیم می‌گوید: "قلب آقا صدمه دیده!"

رادیو هم همین را اعلام می‌کند. نگرانی و ازدحام مردم بیشتر می‌شود و دوباره شعار می‌دهند: "قلب مارو بردارید و به آقا بدید!"

با نگرانی و التهاب مردم، عبور تو از میان آن‌ها امکان ندارد. هلی‌کوپتر وسط میدان بیمارستان می‌نشیند، اما عبورت از میان مردم نگران ممکن نیست. با ترفند، کسی را جای تو داخل هلی‌کوپتر قرار می‌دهند و بعد هلی کوپتر دومی می‌آید و تو را می‌برد بیمارستان قلب.

داخل بخش ویژه، خط مانیتور وضعیت نبضت دوباره ممتد می‌شود. اما با تلاش دوباره خط مانیتور موج برمی‌دارد. کسی از طرف امام خمینی برای پیگیری وضع تو به بیمارستان می‌آید. دکتر زرگر توضیح می‌دهد: " آقا سه مرتبه تا مرز شهادت رفته و برگشته؛ یه بار زمان انفجار، یه بار خونریزی بسیار وسیع و غیر قابل کنترل که تو درمانگاه داشتن، یه بار هم جمع شدن پروتئین‌ها داخل ریه و حالت خفگی که به ایشون دست داد."

فرستاده امام خمینی نگاهی به صورت و پلک بسته‌ی تو می‌اندازد و از دکتر می‌پرسد: "الان وضع ایشون چه جوره؟!"

- تب و لرز شدیدی دارن. از شدت تب، گاهی دکترا بغلشون می‌کنن تا لرزش تن رو کم کنن. هنوز نمی‌دونیم منشاء تب کجاست. یه ضایعه‌ی کوچیکی هم تو ریه دیده شده. امیدواریم ایشون رو نجات بدیم!

روز بعد، ۷ تیر سال ۶۰، مصادف با انفجار تروریستی دفتر حزب جمهوری اسلامی و شهادت دکتر بهشتی و هفتاد و دو تن توسط سازمان مجاهدین خلق، دکتر باقی، روی سطحی از پوست بدن تو کار می‌کند که دکترها برای ترمیم پیوند قسمت‌های آسیب دیده از آن قسمت‌ها گوشت برداشته بودند. زخم‌ها زیاد هستند و درد زخم‌ها خیلی زیادتر. دکتر زرگر درد صورتت را که می‌بیند، دستور تزریق مسکن‌های قوی‌تر را می‌دهد.

- تحمل آقا عجیبه! اصلا مسکن‌ها به حساب نمی‌آد.

مشکل بعد بحث روی دست راست تو است.

- بالاخره چی می‌شه؟!

شکستگی دست مشکلی ندارد و مشکل اصلی حرکت نداشتن دستت است.

چند نفر از جراحان و ارتوپدها بحث می‌کنند که دست تو قطع شود یا بماند؟

اطرافیان از طرف امام خمینی مرتب پیغام می‌آورند:

- آقا سید علی خامنه‌ای چطورن؟!

بالاخره به هوش می‌آیی پیام امام، ساعت دو بعد ازظهر، از رادیو پخش می‌شود. اما بلافاصله رادیو را دور می‌کنند تا خبر انفجار حزب جمهوری اسلامی به گوشت نرسد. پشت در اتاق، دکتر زرگر به دکتر میلانی می‌گوید: "نمی‌دونم چه حکمتی تو زخمی شدن آقاست!"

- منظورت چیه دکتر؟!

- می‌دونی که آقا تو جلسه‌های هفتگی حزب جمهوری همیشه شرکت می‌کرد. اگه دیروز زخمی نمی‌شدن، امروز تو انفجار شهید می‌شدن.

بعد ازظهر از تلویزیون می آیند تا از تو گزارشی تهیه کنند. یک ساعتی معطل می‌شوند تا به هوش می‌آیی.

- حالتون چطوره؟!

- من، بحمدالله، حالم خیلی خوبه.

و شعر رضوانی شیرازی را خطاب به امام خمینی می‌خوانی.

"بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت/ سر خم می سلامت شکند اگر سبویی"

بعد از محمد منتظری، که به او و دکتر بهشتی علاقه‌ی خاصی داری، همه شخصیت‌های انقلاب به عیادتت می‌آیند. وقتی دکتر بهشتی را بین جمع نمی بینی، می پرسی: "چرا همه می‌آن، غیر از آقای بهشتی؟!"

کم کم، شک می کنی و می پرسی: "من باید از وضع کشورم اطلاع پیدا کنم. شما هم رادیو رو از من گرفتید، هم تلویزیون!"

دکترها بهانه می‌آورند که امواج رادیویی، دستگاه‌های درمانی را به هم می‌ریزد و عملکردشان را مختل می‌کند.

می‌مانند چگونه خبر شهادت بهشتی و هفتاد و دو تن را به تو بدهند. دکتر منافی می‌گوید: "بهتره حاج احمد آقای خمینی به اتفاق رجایی، باهنر و هاشمی رفسنجانی ایشون رو مطلع کنن."

چند نفری داخل اتاق بیمارستان می‌شوند. اما فقط قسمتی از واقعه را به تو می‌گویند.

- حزب منفجر شد و یکی – دو نفری شهید.

بلافاصله می‌پرسی: "آقای بهشتی چطورن؟"

- یه مقداری پای ایشون مجروح شده.

اتاق که خلوت می‌شود، از دکتر میلانی‌نیا می‌پرسی: "شما از حال دکتر بهشتی خبر داری؟!"

دکتر می‌گوید: "بله، از وضعشون با خبرم."

- مراقبت جدی از حال ایشون میشه؟! اونجا هم سر می‌زنید؟!

و دکتر میلانی‌نیا را سؤال پیچ می‌کنی. دکتر به سختی جلوی بغضش را می‌گیرد و از اتاق بیرون می‌رود.

 

منبع:کتاب حافظ هفت

چند سکانس از یک حادثه

محافظ بیسیم را برداشت. كُدشان «حافظِ هفت» بود. «مركز ۵۰- ۵۰»؛ این رمزِ آماده‌باش بود، یعنی حافظ هفت مجروح شده. كسی كه پشت دستگاه بود، بلند زد زیر گریه. محافظ یك‌دفعه توی بیسیم گفت: «با مجلس تماس بگیر.» اسم دكتر فیاض‌بخش و چند نفر دیگر از پزشك‌های مجلس را هم گفت؛ «منافی، زرگر، ... بگو بیایند بیمارستان بهارلو.»
 
بیرون از مسجد، آیت‌الله خامنه‌ای لحظاتی به هوش آمدند اما بلافاصله از هوش رفتند. در بین راه بیمارستان هم چند باری به هوش آمد و دوباره از هوش رفتند؛ ایشان هر وقت به هوش می‌آمدند شهادتین می‌گفتند. لب‌ها و چشم‌ها تكان می‌خوردند؛ خیلی كم البته. ابتدا ایشان را به درمانگاهی در همان نزدیكی‌ها در خیابان قزوین بردند اما كاری از دست كسی بر نمی‌آمد و باید ایشان را به جای دیگر می‌بردند. در این بین پرستاری كه فهمید ایشان آیت‌الله خامنه‌ای، امام جمعه تهران هستند، بلافاصله به محافظین گفت یك كپسول اكسیژن همراهشان ببرند اما انگار كسی صدای او را نشنید برای همین هم كپسول را برداشت و خودش را به ماشین رساند. پایه‌های كپسول را تكیه دادند روی ركاب ماشین، پرستار هم نشست بالای سر آقا. در تمام راه، ماسك اكسیژن را روی صورت آقا نگه داشت. به لطف خدا، وضعیت آیت‌الله خامنه‌ای با تلاش پزشكان و بعد از انجام عمل جراحی و تزریق ۳۷ واحد خون تثبیت شد و ایشان را برای ادامه درمان و تامین امنیت بیشتر به بیمارستان قلب شهید رجایی انتقال دادند. دكترها می‌گفتند آقا چند مرتبه تا مرز شهادت رفته‌ و برگشته. یك‌بار همان انفجار بمب بود، یك‌بار خون‌ریزی بسیار وسیع و غیر قابل كنترل بود، یك‌بار هم جمع شدن پروتئین‌ها در ریه و حالت خفگی. همه‌ی این‌ها گذشت، اما بیمار تب و لرز شدیدی داشت. چند پتو می‌‌انداختند روی‌ آقا. گاهی حتی دكترها بغلشان می‌كردند تا لرز را كمتر كنند. معلوم نبود منشأ این تب‌ها كجاست؟

********

«ما منتظر بودیم كه آقای بهشتی برگردند و از ایشان حال آقا را بپرسیم. یادم هست كه من احوال را كه پرسیدم، ایشان گفتند كه الحمدلله از خطر گذشته است. یك جمله‌ای من در آن صحبتم گفتم و ایشان هم جوابی دادند كه در ذهن من همیشه باقی مانده است. من پرسیدم كه این بمب به كجا اصابت كرده است و طرف‌های مثلاً گلو و این‌جاها چطور است؟ آقای بهشتی هم كه آدم باهوشی بود، خیلی زود مطلب را گرفت و گفت كه آقای مهاجری مطمئن باشید كه ایشان می‌توانند سخنرانی كنند. چون‌ ایشان خطیب جمعه بودند و خوش‌بیان هم بودند، ایشان متوجه منظور من شد كه آیا امام جمعه داریم یا نه؟»

یك روز قبل از انفجار محل حزب جمهوری اسلامی در سرچشمه تهران و شهادت آیت‌الله دكتر بهشتی كه قاعدتاً آیت‌الله خامنه‌ای نیز باید در آن جلسه حضور داشتند، انفجار بمبی دست‌ساز در مسجد اباذر تهران، امام جمعه‌ی آن زمان تهران را میهمان بیمارستان بهارلو كرد. شهید آیت‌الله بهشتی از نخستین افرادی بود كه برای بررسی اوضاع و خبرگیری از احوال آیت‌الله خامنه‌ای، از اعضای مؤسس حزب جمهوری اسلامی به بیمارستان رفت.

خیلی از چهره‌های انقلاب برای عیادت می‌آمدند، اما آقا مرتب از شهید بهشتی می‌پرسیدند: «چرا همه می‌آیند، اما ایشان نمی‌آید؟» شك كرده بودند كه یك خبرهایی هست. دور و بری‌ها هم مانده بودند كه چطور به ایشان بگویند. دكتر منافی گفت بهترین راه این است كه بگوییم حاج احمدآقا و آقایان رجایی و باهنر و هاشمی رفسنجانی بیایند و كم‌كم ایشان را مطلع كنند. جمع شدند، اما باز هم نتوانستند بگویند. گفتند فقط یكی‌ دو نفر شهید شده‌اند.




آقا از جمع آن شهیدها به دو نفر خیلی علاقه داشت؛ دكتر بهشتی و محمد منتظری. اولین كسی هم كه به بیمارستان بهارلو آمده بود، محمد منتظری بود. آقا اول پرسیدند آقای بهشتی چطورند؟ گفتند یك‌ مقدار پاهایش مجروح شده است. آقایان كه رفتند، ایشان رو كردند به دكتر میلانی‌نیا و پرسیدند شما از حال ایشان خبر داری؟ دكتر گفت: «بله، از وضعشان باخبرم.» پرسیدند: «مراقبت جدی از حال ایشان می‌شود؟ آن‌جا هم سر می‌زنید؟» بعد هم دكتر را سؤال‌پیچ كردند. دكتر میلانی‌نیا با بغض از اتاق زد بیرون. دوباره كه آمد، آقا را دید كه‌ بچه‌های همراه را جمع كرده‌اند و ازشان بازجویی می‌كنند. دكتر دست و رویش را شسته بود. نشست و یكی یكی اسم همه‌ی شهدای حزب را به آقا گفت.

سپر بلای حضرت آقا

 جلوی دادگستری شعار میدادند« مرگ بر بهشتی» بهشتی هم می شنید. یکی ازش پرسید« چرا امام ساکته؟کاش جواب این توهین ها را میداد.»
بهشتی گفت« قرار نیست در مشکلات از امام هزینه کنیم. ما سپر بلای اوییم،نه او سپر ما.»


پ.ن۱:امام خمینی (ره) چنین جان بر کفانی داشت...حالا بیاندیشیم و ببینیم اکنون ما سپر بلای ولایت هستیم و یا ولایت سپر بلای ما؟؟!

دل.ن:تا سینه های ما هست سید علی سپر نمی خواهد



آقا سید علی چطورند؟

امام مرتب پیغام می‌دادند و از اطرافیان می‌پرسیدند که: «آقاسیدعلی چطورند؟» پیامشان هم ساعت دو
بعد از ظهر 7 تیر پخش ‌شد. دکتر میلانی‌نیا رادیو را گذاشت بیخ گوش آقا. آن‌ موقع ایشان به هوش

بودند؛روح تازه‌ای انگار در وجودشان دمید، جان گرفتند.


- جواب امام خامنه ای به پیام امام خمینی:

بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت

سر خُمِّ می سلامت شکند اگر سبویی

برای دانلود فیلم پیام امام خامنه ای به رزمندگان بعد از ترور روی عکس کلیک کنید.

روایتی از توجه آیت‌الله خامنه‌ای به سلامت كودكان

حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در روز چهارم تیرماه ۱۳۶۷، زمانی كه رئیس‌جمهور ایران بودند، به درخواست دكتر علیرضا مرندی -وزیر پیشین بهداشت و درمان - در مراسم افتتاح طرح «بسیج سلامت كودكان» شركت كردند و پس از سخنرانی در آن مراسم، با خوراندن قطره‌ی فلج اطفال به چند كودك، فاز عملیاتی این طرح را افتتاح كردند. ایشان در آن سخنرانی، از كودك به عنوان یك ذخیره‌ی ارزشمند و بی‌بدیل برای آینده‌ی جامعه یاد می‌كنند كه خانواده‌ها و مسئولان و مدیران جامعه باید نسبت به سلامت جسمی و روحی آن اهتمام ویژه داشته باشند. دكتر مرندی خاطرات خویش از این رویداد را در قالب عكس‌نوشت روایت می‌كند و در ادامه به ماجرای فرمان رهبر انقلاب به فرماندهان نیروی مقاومت بسیج در سال ۱۳۷۳ برای اجرای طرح «بسیج واكسیناسیون فلج اطفال» می‌پردازد.

http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/22995/B/13920404_0122995.jpg
در تیر ماه سال ۱۳۶۷ از آیت‌الله خامنه‌ای كه آن موقع رئیس‌جمهور بودند، تقاضا كردم طرح «بسیج سلامت كودكان» را ایشان افتتاح كنند. هدف از اجرای این طرح یك‌هفته‌ای، رشد و ارتقاء شش شاخص در حوزه‌ی سلامت كودكان بود.

مراسم افتتاحیه در بیمارستان فیروزگر تهران بود. آیت‌الله خامنه‌ای آمدند و من گزارشی از روند كارها ارائه دادم. ایشان هم در آن جلسه سخنرانی كردند و پس از اتمام سخنرانی‌، خواهش كردیم كه برای افتتاح عملی این طرح، به چند كودك قطره‌ی فلج اطفال بخورانند و این‌گونه فاز عملیاتی طرح بسیج سلامت كودكان را رسماً افتتاح كردند.

در سال ۱۳۷۲ كه بنده دوباره وزیر بهداشت شدم، تصمیم گرفتم طرح ریشه‌كنی فلج اطفال را اجرا كنم. مقدمات كار شروع شد تا سال ۷۳ كه برنامه‌ریزی‌ها صورت گرفت و نهایتاً قرار شد طرح «بسیج واكسیناسیون فلج اطفال» را اجرایی كنیم. با رهبر معظم انقلاب مكاتبه كردم و از ایشان خواستم كه نیروهای بسیجی در این طرح به ما كمك كنند. ایشان هم به مسئولان ذیربط در نیروی مقاومت بسیج نامه نوشتند و توضیح دادند كه این كار بسیار خوب است. همچنین به آن‌ها نوشتند كه با وزارت بهداشت در این باره همكاری كنند.

البته در اجرای این طرح بزرگ، نهادهای دیگری مانند شهرداری‌ها هم به ما كمك كردند. در نتیجه این طرح با مشاركت ۶۰۰ هزار بسیجی انجام گرفت. نیروهای اجرایی از بسیج یا وزارت بهداشت به درب تك‌تك منازل مردم مراجعه كردند و به هر كودك زیر پنج سال، واكسن فلج اطفال خوراندند. به این ترتیب، بیش از ۹ میلیون كودك در ظرف كمتر از ۱۲ ساعت در اقصی‌نقاط كشور واكسن فلج اطفال را دریافت كردند. طی آن برنامه‌ی ۱۲ساعته مقدمه‌ی ریشه‌كنی فلج اطفال فراهم شد تا این‌كه تدریجاً به طور كلی این بیماری در كشور ما ریشه‌كن گردید.

این كار بزرگ در حوزه‌ی سلامت با دستورها و تشویق‌های رهبر معظم انقلاب انجام گرفت و ایشان هم به واسطه‌ی این كار به ما خیلی اظهار لطف كردند. در ضمن فرمانده وقت بسیج هم از انجام یك فعالیت غیر نظامی توسط بسیج پس از پایان جنگ بسیار اظهار خرسندی می‌كرد.

مـــ☾هِ مــنــــ ! تنـهـایــﮯ اتــــ دلـــِ "مــهــــــدے " را بـه درد مــی آورد !

افسران - مـــ☾هِ مــنــــ ! تنـهـایــﮯ اتــــ دلـــِ "مــهــــــدے " را بـه درد مــی آورد !
 
از آیتــ الله بـهـجـتــ(قدس سره الشریف) پـرسیــدنـد :
ایـن سـیـد عـلـی بـرای رهـبـری جـوان نـیـسـت ؟
فرمـودنـد: یــکبـار گـفـتـیـم عـلــﮯ جــوان اسـتــــ ، کمـرمـان شـکـسـتـــــ . . .
 
 
پ.ن:بــاز هـم مـی گــویــم؛ ایـنـهـمـه «مـاهـــواره» حــریــف ایـن «مـاهـپــاره» نــمــی شــونـد .
چـون خــداونـد پشـت مـاهِ مــاســت ...

نان و پنیر و حلوا

در ایام ماه مبارک رمضان بود . ما برای قضیه استهلال در دفتر مانده بودیم . شب با یکی از دوستان دفتر به نماز حضرت آقا رفتیم . بعد از نماز آقا فرمودند :" چطور شما این موقع –موقع افطار- در دفتر هستید؟" گفتیم :" برای استهلال مانده ایم." فرمودند :" خیلی خوب ، افطار را برویم منزل ما ." ما هم دلمان می خواست برای افطار منزل آقا برویم ، ولی تعارف هم می کردیم . گفتیم :" نه آقا! در دفتر غذا تهیه کرده اند ." فرمودند :" نه بیایید برویم ".
ما هم رفتیم.آقای حاج ناصر که پذیرایی می کرد ، مقداری نان و پنیر و حلوا و سبزی آورد. ما مقداری نان و پنیر و یک مقدار حلوا خوردیم ولی منتظر بودیم غذا را بیاورند . بالاخره افطار است و باید با غذایی ادامه پیدا کند . چون ما کنار آقا نشسته بودیم و ایشان چشمشان توی چشم ما نمی افتاد ، مقداری آزادتر بودیم. این آقای حاج ناصر که می آمد من یک جوری علامت دادم که چیزی ادامه دارد یا نه ، اگر ادامه ندارد ما همین ها را بخوریم و گرسنه نباشیم ، اگر ادامه دارد خوب خودمان را با اینها سیر نکنیم . علامتی دادم . ایشان گفت نه ادامه ندارد. ما همان نان و حلوا و پنیر را خوردیم ، ولی اگر دفتر می آمدیم قطعا غذایی که دد دفتر درست کرده بودند برای همین پرسنلی که شیفت کاری دارند قطعا چرب تر از غذای حضرت آقا بود.
بعد که افطار کردیم و حضرت آقا تشریف بردند داخل به آقای حاج ناصر عرض کردیم که این چه افطاری بود؟ اگر ما در دفتر بودیم یک غذای درست حسابی به ما می دادند. او گفت که خانواده حضرت آقا مشهد مشرف شده اند و قبل از رفتن یک قابلمه بزرگ از این حلوا ها درست کرده اند.به اندازه این سه چهار شب ، افطارمان هر شب حلواست . و با آقا نان و پنیر و حلوا می خوریم . گفتم برای سحر چه کار می کنید؟ ایشان گفت گه برای سحر هم آبگوشت درست می کنیم و به اندازه ی یک پیاله برای حضرت آقا آبگوشت می دهیم و بقیه اش را خودمان می خوریم.


حجت الاسلام و المسلمین راشد یزدی در همایش آب ،آییه ،آفتاب بررسی ابعاد شخصیتی مقام معظم رهبری در موسسه امام خمینی (ره)،خرداد ماه1389

 

پ.ن عکس: آقای من جذبه ات هم دلنشین است...

 

من دلم گرفته،دلم غم دارد

گزارش و خاطراتی از تشییع پیکر شهید آوینی:

اوایل سال 66 پس از شهادت تعدادی از همکارانمان با حضرت آیت‌الله خامنه‌ای دیدار داشتیم. ایشان در این دیدار خصوصی حدود یک ساعت درباره‌ی برنامه‌ی روایت فتح صحبت کردند و بیش از هر چیز روی متن برنامه‌ها تأکید فرمودند. بعد از ما پرسیدند: «نویسنده‌ی این برنامه کیست؟» شهید «مرتضی آوینی» کنار من نشسته بود. از قبل به ما سپرده بود درباره‌ی او صحبت نکنیم. ما سعی کردیم از پاسخ به پرسش آقا طفره رویم اما آقا سؤال را با تأکید بیشتر تکرار کردند. ما ناچار شدیم بگوییم «سیدمرتضی». آقا فرمودند: «این متون شاهکار ادبی است و من آن‌قدر هنگام شنیدن و دیدن برنامه لذت می‌برم که قابل وصف نیست».

همایون‌فر / دوست شهید / راز خون/ ص 66

مقام معظم رهبری بیش از دو یا سه بار به اتفاق بنده و جمعی از دوستان- شهید آوینی را ندیده بودند، اما یک روز که من تنها خدمت ایشان بودم، فرمودند: «جداً افتخار می‌کنم به وجود این بر و بچه‌های نویسنده و هنرمندی که در این مجموعه تلاش می کنند.» بعد اسم بردند از شهید آوینی و گفتند: «این آقای آوینی، آدم وقتی سیما و چهره‌ نورانیش را می‌بیند، همین طور دوست دارد به ایشان علاقمند شود».

حجت‌الإسلام زم / راز خون/ ص 30

مسؤول دفتر مقام معظم رهبری وقتی در مراسم تشیع شهید آوینی حاضر شدند، به من فرمودند: «تدارک ببینید، آقا هم قرار است در تشیع شرکت کنند». گفتم: «چرا از قبل نگفتید که ما آمادگی داشته باشیم؟» گفتند: «ساعت 8:30 صبح آقا زنگ زدند و پرسیدند شما نرفتید مراسم تشییع؟ گفتیم، داریم می‌رویم؛ فرمودند: مراسم تشییع در حوزه‌ی هنری است؟ گفتیم: بله. فرمودند: من دلم گرفته، دلم غم دارد؛ می‌خواهم بیایم تشیع پیکر پاک شهید آوینی».

اواخر فروردین 72 بود؛ پیکر سیدمرتضی بر دوش مردم در مقابل حوزه‌ی هنری تشییع می‌شد.‌.. خودرو حامل رهبر انقلاب در خیابان سمیه ایستاد.‌ علی‌رغم مسائل امنیتی، آقا برای ادای احترام به شهید از ماشین پیاده شدند،‌ کنار پیکر سرباز خودشان ایستادند و زیر لب زمزمه کردند: «إنا لله و إنا إلیه راجعون». بعد در جستجوی خانواده شهید، نگاهی به اطراف انداختند اما به‌خاطر ازدحام مردم نتوانستند از نزدیک خانواده‌ را ببینند. پس از پایان مراسم آقا گفتند: «از طرف بنده به خانواده‌ شهید تسلیت بگویید؛ گرچه من خودم هم در این مصیبت داغدار هستم». بعد آرام و بی‌صدا در حالی که چشم به تابوت سیدمرتضی دوخته بودند، به راه افتادند. خیابان سمیه هنوز صدای گام‌های آهسته‌ی رهبر را به دنبال پیکر سربازش در ذهن دارد...

چندی بعد، آقا در صفحه‌ی اول قرآنی که آن را به خانواده‌ی شهید آوینی هدیه کردند، این عبارت را به دست‌خط خود نوشتند: "به یاد شهید عزیز، سید شهیدان اهل قلم، آقای سیدمرتضی آوینی که یادش غالباً با من است..."


خورشید اینجا تابید و رفت

روزي بعد از ملاقات حضرت آقا با آيت‌الله بهاءالديني از ايشان مي‌پرسند كه آيا ديروز مقام معظم رهبري به اينجا آمده بود؟ ايشان در جواب مي‌فرمايند: بله چند دقيقه خورشيد اينجا تابيد و رفت، او چون خورشيد داراي خير و بركات است.
قبل از رياست جمهوري، روزي آقا به بيت حضرت آيت‌الله العظمي بهاءالديني مي‌روند. آقاي بهاءالديني مي‌فرمايد: "خورشيد لحظه‌اي تابيد و رفت. " زماني براي امضاي قائم مقامي رهبري، خدمت حضرت آيت‌الله بهاءالديني مي‌رسند، ايشان امضا نمي‌كنند. هر چه از فرستادگان آقاي منتظري اصرار از ايشان انكار، تا آنجا كه خود آقاي منتظري شخصاً خدمت ايشان مي‌رسد و تمام كتاب‌هايي را كه درباره ولايت فقيه نوشته است، جلوي روي آقاي بهاءالديني مي‌چيند. آيت‌الله بهاءالديني تمام كتب را جمع مي‌كنند و به آقاي منتظري مي‌گويند: "ولايت‌فقيه نوشتني نيست، فهميدني است. " بعد كه از ايشان مي‌پرسند: آقا چرا ايشان را تأييد نكرديد، مگر شخص ديگري هم مي‌تواند؟ مي‌فرمايند: نظر ما سيدعلي خامنه‌اي است. آقاي بهاءالديني فرموده است: "البته هيچ كس حاج‌آقا روح‌الله نمي‌شود، ولي آقا سيدعلي خامنه‌اي حقيقت ولايت‌فقيه هستند و رهبر. از همه به امام نزديك‌تر است. كسي كه ما به او اميدواريم، آقاي خامنه‌اي است. شما از ما قبول نمي‌كنيد، ولي اين ديد ماست، نزد ما محرز است آقا سيدعلي خامنه‌اي رهبر آينده هستند. "
يكي از روزها كه حضرت آقا تشريف برده بودند به جمكران، حدود ساعت دو شب به حضرت آيت‌الله العظمي بهاءالديني خبر مي‌دهند كه آقا صبح بعد از نماز مي‌خواهند تشريف بياورند منزل شما. تيم حفاظت ساعت چهار صبح براي آماده كردن شرايط به منزل ايشان مي‌روند كه متوجه مي‌شوند آقاي بهاءالديني، پيرمرد نود ساله جلوي در خانه ايستاده‌اند. مي‌گويند: آقا چرا با اين كهولت سن اينجا تشريف داريد؟ ايشان مي‌فرمايند: براي ديدن رهبر بزرگ انقلاب، من از همان ساعتي كه شما زنگ زديد آمده‌ام استقبال.

آقا و علی کوچولو

 

با وجود اینکه امام خمینی(ره) بزرگ‌ترین انقلاب قرن بیستم را رقم زد و سیطره طاغوت را فرو پاشید و غرب و شرق را به زانو درآورد، اما از چنان قلب رئوفی برخوردار بود که با وجود مشغله فراوان هرگز از توجه به کودکان و همبازی‌شدن با آن‌ها غافل نمی‌شد.

خانم طباطبایی (همسر سید احمد آقا) درباره رفتار امام با بچه‌ها و بازی‌کردن ایشان با نوه‌اش علی چنین می‌گوید:

علی کوچک بود، گاهی کارهایی می‌کرد که اصلاً مناسب نبود، حتی ممکن بود برای آقا ایجاد ناراحتی کند، ولی آقا با کمال خوشحالی و خنده می‌گفتند: مسأله‌ای نیست، بچه را آزاد بگذارید، چون آقا تمام شبانه‌روز را در خانه بودند و علی هم در کنار ایشان بود، لذا آقا با علی مأنوس بودند و علی هم به آقا انس گرفته بود.

یک بار من پیش آقا رفتم و دیدم علی در کنار ایشان نشسته است و از آقا تقاضای ساعتشان را دارد، ایشان فرمودند: پدر جان! آخر ساعت زنجیرش می‌خورد به چشمت و اذیت می‌شوی! علی گفت: خوب عینکتان را بدهید.

ایشان فرمودند: عینکم نیز همین طور، به چشمانت می‌زنی چشمانت اذیت می‌شود، چشم تو حالا ظریف است، گل است.

علی اصرار کرد که آقا، عینک را بدهید، امام فرمودند: نه دسته‌اش را می‌شکنی و من دیگر عینک ندارم، نمی‌شود بچه به این چیزها دست بزند.

چند دقیقه ای گذشت و علی در خانه چرخی زد و مجدداً آمد و گفت: آقا!

امام فرمودند: جانم!

علی گفت: آقا! بیا تو بچه شو و من هم آقا شوم!

امام فرمودند: خیلی خوب باشد!

علی گفت: پس پا شو از این جا، بچه که جای آقا نمی‌نشیند!

امام(ره) بلند شدند و خودشان را کنار کشیدند، علی گفت: پس عینک را بده، ساعت را بده، بچه که به عینک و ساعت دست نمی‌زند!

آقا فرمودند: بیا، من به تو چه بگویم؟ راهش را درست کردی و عینک و ساعت را گرفتی!

با دیدنش همه را فراموش کردم

كوفي‌عنان ، دبير كل سازمان ملل متحد بود. هنگام خروج از تهران و در پاويون فرودگاه گفته است:
در دوران نوجواني كه بوده‌ام در مورد شخصيت‌هاي كاريزما مطاله مي‌كردم و هميشه اين سئوال براي من مطرح بود كه اگر زماني من روبه‌روي يك شخصيت كاريزما قرار گيرم چه عكس‌العملي خواهم داشت. وي افزود: كساني كه مرا به سازمان ملل آوردند، شخصيت‌هاي برجستة دنيا بودند و من به آن‌ها علاقه‌مند بودم و هر كدام مثل ژاك شيراك، براي من امتيازاتي داشتند. من به شدت تحت تأثير ژاك شيراك بودم. طوري‌كه وقتي ايشان صحبت مي‌كرد بدون مكث حرف‌هايي صريح مي‌زد. "گورباچف " و "هلموت كهل " هم همين‌طور بودند. اين‌ها كساني بودند كه نياز به مكث نداشتند. من اين‌ها را دوست داشتم. در ملاقات با (حضرت آيت‌الله العظمي) خامنه‌اي احساس كردم كه كسي را مثل او نديده‌ام. شخصيت معنوي ايشان چنان مرا گرفت كه از خود پرسيدم چرا شخصيتي مثل من دبير كل سازمان ملل باشد و از معنويات چيزي نداشته باشد! با ديدن آقاي خامنه‌اي هم آن شخصيت‌هايي كه مرا جلب كرده بودند فراموش كردم و تحت تأثير شخصيت معنوي ايشان قرار گرفتم. من شخصيت‌هاي معنوي در دنيا زياد ديده بودم، ولي از هيچ‌يك، از مسائل سياسي اطلاع نداشتند. با ديدن آقاي خامنه‌اي در من اوج قداست، آن شخصيت‌هاي سياسي از ذهن من پاك شد. من تعجب مي‌كنم ايران با چنين شخصيتي چرا در بعضي جا‌ها مي‌لنگد. بعيد مي‌دانم به سازمان ملل هم بروم شخصيت ايشان از ذهن من پاك شود.

اگر اهل بهشت باشم دعایتان می کنم

شيخ محمود عيد ، مدير مركز اسلامي آرژانتين مي گويد: مردم آرژانتين به انقلاب اسلامي ايران خيلي علاقه‌مندند؛ زيرا انقلاب اسلامي ايران در مقابل استكبار جهاني به سركردگي آمريكا و صهيونيست ايستاده است.
پنج سال پيش با گروه 22 نفري از فارغ‌التحصيلان طلاب خارجي به محضر مقام معظم رهبري رفتيم و دو نفر از طلاب ـ يكي از تركيه و ديگري از پاكستان ـ قرار بود سخنراني كنند. بعد از طلبه تركيه‌اي، آن طلبه ديگر هنگام سخنراني دچار اضطراب شد و دستانش به شدت مي‌لرزيد، حضرت آقا فرمود اگر به خاطر من است كه من صفر و هيچ هستم، شما راحت باشيد.
وقتي اين سخن را شنيديم، همگي به گريه افتاديم. بعد از مراسم به نوبت دست ايشان را بوسيديم. در اين ميان يك طلبه آذربايجاني به ايشان گفت: در روز قيامت ما را دعا كنيد. آيت‌الله خامنه‌اي فرمود: اگر من اهل بهشت باشم، دعايتان مي‌كنم و اگر شما اهل بهشت باشيد، مرا دعا كنيد. آن ديدار، شيرين‌ترين خاطره عمر من است و هميشه دعا مي‌كنم دوباره تكرار شود.

یکتای عالم روحانیت

زين‌العابدين حيدري ، خبرنگار شبكه ماهواره‌اي الفرات عراق مي گويد: چندي پيش كه هيات بلندپايه عراقي به تهران آمده بود. يكي از اشخاصي كه در اين جمع، خدمت رهبري رسيده بود، بعد از اين ديدار چنين مي‌گفت كه "بسياري از اعضاي خانواده من از روحانيون بنام عراق هستند و در عراق نيز با محافل روحانيت عراق ارتباطات زيادي دارم، اما وقتي آيت‌الله خامنه‌اي را ديدم به شدت تحت تاثير اخلاق و منش ايشان قرار گرفتم و ايشان تنها روحاني بود كه با ديدنشان بي‌اختيار اشك ريختم. "
اين شخص بعد از اين ديدار مدام اين جمله را تكرار مي‌كرد كه "من روحاني نديده نيستم اما آيت‌الله خامنه‌اي در ميان علما و روحانيون جهان اسلام وجهه ممتازي دارند. "
"ايشان در پي وقوع رخدادهاي بعد از انتخابات ايران و در حاليكه اكثر رجال سياسي راه اشتباه را طي مي‌كردند، با درايت و حكمت توانستند ايران را از اين مرحله عبور دهند؛ گرچه دشمنان ايران در يك تلاش دست‌جمعي، سعي مي‌كردند ايران هرچه بيشتر در اين وضعيت بماند. در زماني كه غني‌سازي اورانيوم براي مدتي از سوي ايران به حال تعليق درآمد، اين رهبر ايران بود كه دستور داد تا چرخه سوخت دوباره به راه افتد و امروز هم با درايت ايشان، غرب در مقابل ايران هسته‌اي به يك بن‌بست رسيده است.

سر خم می به سلامت...

بعد از ترور، دل امام لرزیده بود...

پیغام داده بودند به آقا.

آقا، یعنی رییس جمهور وقت، با شرمندگی جواب داده بودند: "من بدين وسيله از همين جا عرض سلام و ارادت بي‌پايان خودم را خدمت امام امت مي‌كنم و به ايشان عرض مي‌كنم كه در مقابل حوادث اين چنين ما هيچ انتظار نداريم و توقعي نداريم كه كمترين رنجشي به خاطر ايشان بنشيند . ما معتقديم كه : سرخم مي به سلامت ، شكند اگر سبويي ... "

سر خم می سلامت، شکند اگر سبویی

امام را با کفن آیت الله خامنه ای دفن کردیم

رابطه عمیق حضرت امام با مقام معظم رهبری و علاقه دوطرفه آنان در دوران پیش از انقلاب و پس از آن تا رحلت امام بر همگان روشن است.

ظاهراً تقدیر بر آن بود که این رابطه، پس از رحلت امام هم در شکلی خاص تجلی یابد و آن، ماجرایی بود که هنگام تدفین امام رخ داد و بدن مطهر ایشان با کفنی که آیت الله خامنه ای برای خود تهیه نموده بودند کفن گردید و دفن شد.

آقای توسلی (از اعضای دفتر امام) در مصاحبه ای این ماجرا را تعریف نموده اند که ما نیز آن را در سالروز تدفین امام نقل می کنیم: «ساعت ده و بیست دقیقه شب بود که دل مهربان امام از حرکت ایستاد و صدای شیون و ضجه به آسمان رسید. مسئولان تراز اول اعلام کردند که همه آرام باشند، چون اعلام خبر در آن وقت شب صلاح نیست. حدود ساعت دو بعد از نیمه شب، جنازه امام را به خانه شان بردیم . ... سپس مشغول تکفین شدیم و برد یمانی ای را که حاج شیخ حسن صانعی آورده بودند روی آن پیچیدیم و قرآنی را روی سینه امام قرار دادیم. صبح به علت کثرت جمعیت تدفین امام انجام نشد و کفن از بین رفت و جنازه را به جماران برگرداندیم. در آنجا حضرت آیت الله خامنه ای، بردی را که برای خود نگه داشته بودند، فرستادند، قرآن را روی همان کفن کشیدیم تا بعد از ظهر که امکان دفن پیکر امام فراهم شد

(مصاحبه آقای محمد رضا توسلی با نشریه شاهد یاران، شماره 7، صفحه 37)

امروز دعوا سر چفیه آقا بود!

صبح زود دعوا سر چفیه بود بین دانش اموخته هایی که می خواستن با دستان رهبری سر دوشی بگیرن

کل می انداختن که هر کی زرنگ باشه زودتر چفیه رهبری رو میگیره ...

همه بحث می کردند و کل می انداختن

و فرمانده کناری ایستاده بود و ریز ریز می خندید ...

برنامه شروع شد

نوبت سر دوشی شد

اول فرمانده رفت

دل توی دل بچه ها نبود .استرس داشتن ...

فرمانده داشت اروم با آقا حرف میزد

همه نگاهها به سمت رهبری بود تا اینکه

در یک لحظه چفیه رهبر را

در دست فرمانده دیدن...

همه بهت زده شدن و با حسرت نگاه می کردن ....


یه دفعه یکی اروم گفت :

قسمتش بوده انشالله همون چفیه کفنش بشه

افسران - دعوا سر چفیه بود

منزل ما سازمانیست...

قدیمی اما جالب:
 
--------------------------------------
 
ساعت نزدیک 11 است و مدیران مرکز آمار ایران در اتاق جلسات در انتظار رهبر انقلاب جمع شده‌اند؛ 25 آقا و 7 خانم. دکتر عادل‌آذر، رئیس مرکز آمار هم پشت میکروفون نشسته و از تمرکز کردنش می‌توان حدس زد که دارد حرف‌هایش را توی ذهن مرور می‌کند. سکوت محض بر اتاق حاکم است. چند دقیقه از 11 گذشته که با ورود صاحبخانه به اتاق، عادل‌آذر از طرف جمع به استقبال می‌رود. بعد از سلام و علیک ابتدایی، همه می‌نشینند و جلسه با سؤال آقا شروع می‌شود: «این لباس مخصوص آمارگیرهاست؟» اشاره رهبر به لباس فرمی است که بیشتر آقایان حاضر در جلسه بر تن کرده‌اند. رئیس مرکز آمار جواب مثبت می‌دهد و صحبت‌هایش را شروع می‌کند.
 
ابتدای صحبت‌های رئیس مرکز آمار ایران، دو تشکر است؛ یکی بابت این که رهبر انقلاب همه مردم و مسئولین را به آمار رسمی ارائه شده توسط مرکز آمار ارجاع می‌دهند و دومی بابت سفر ایشان به کرمانشاه. معلوم می‌شود خود عادل‌آذر هم اهل خطه‌ی غربی کشور است. 
 
جلسه، نماد دیگری هم از کرمانشاه دارد؛ تابلوی خطاطی شده روبه‌روی صندلی آقا و زیر عکس امام خمینی(ره)، که دست‌خط مرحوم آیت‌الله نجومی است و آقا در دیدار با روحانیون کرمانشاه ماجرای آن تابلو و نوشته‌اش را بیان کرده بودند. حالا دیگر نوشته‌اش بیشتر جلب توجه می‌کند: روی تابلو نوشته شده بود «مَن نَصَبَ نَفسَهُ لِلنّاسِ اِماما فَلیَبدَأ بِتَعلیمِ نَفسِهِ قَبلَ تَعلیمِ غَیرِهِ وَلیَكُن تَدیبُهُ بِسیرَتِهِ قَبلَ تَدیبِهِ بِلِسانِهِ وَ مُعَلِّمُ نَفسِهِ وَ مُؤَدِّبُها اَحَقُّ بِالجلالِ مِن مُعَلِّمِ النّاسِ ومُؤَدِّبِهِم» (نهج‌البلاغه، خطبه‌ى 73)
 
دکتر عادل‌آذر صحبت‌هایش را با گله از بعضی رسانه‌ها و سیاسیون ادامه می‌دهد که حتی علیه آمار رسمی هم موضع می‌گیرند و بعد می‌رود سراغ طرح بزرگی که از امروز آغاز شده و خودش اصرار دارد که نام آن را یک «رویداد ملی» بگذارد: «طرح سرشماری عمومی نفوس و مسکن.»
 
قرار است 54 هزار مأمور سرشماری در 21 روز، آمار 21میلیون خانوار کشور را با روش «چهره به چهره» ثبت و ضبط کنند. آن هم با فرم‌های تفصیلی ویژه‌ای که قبلا فقط برای 10 درصد مردم و به‌عنوان نمونه آمار به کار رفته است. در بخش‌هایی از تهران هم از کامپیوترهای دستی برای تکمیل فرم استفاده می‌شود تا این روش برای توسعه به کل کشور در دوره بعدی سرشماری بکار رود.
 
رئیس مرکز آمار از توجه ویژه به موضوعاتی مثل زلزله‌خیزی کشور و فقرزدایی از مناطق محروم در این دوره از سرشماری می‌گوید و ادعا می‌کند که امروز مرکز آمار ایران از پیشرفته‌ترین تجهیزات جمع‌آوری و پردازش و کنترل داده‌ها برخوردار است. بعد هم از امنیت داده‌ها در مرکز می‌گوید و این که: «تا امروز حتی یک شکایت از مرکز، بابت درز اطلاعات مردم به بیرون نداشته‌ایم.»
 
حرف‌های دکتر عادل‌آذر، با یک درخواست به پایان می‌رسد: «به مردم توصیه کنید با ما همکاری کنند و به صداوسیما بگویید اهمیت کار و نیاز به آن را برای مردم تشریح کند.»
 
رهبر صحبت‌هایشان را با بیان اهمیت آمار شروع می‌کنند: «آمار، ستون فقرات برنامه‌ریزی است؛ چه سیاسی، چه اقتصادی، چه فرهنگی و حتی دیپلماسی.» بعد هم از مردم می‌خواهند که همکاری کامل را با مأموران سرشماری داشته باشند و البته توصیه‌ای هم به این مأموران دارند: «با حوصله تمام کار کنید و اخلاق اسلامی را در برخورد با مردم رعایت کنید.»
 
در میان صحبت‌ها هم گریزی می‌زنند به وظیفه مرکز آمار: «گزارش‌های سازمان، در هر سطحی از طبقه‌بندی اطلاعاتی، باید دقیق، علمی و بی‌طرفانه باشد و هیچ انگیزه‌ای بر آن اثر نگذارد. این کار اعتماد کامل مردم را هم به دنبال خواهد داشت.»
 
صحبت‌های آقا که تمام می‌شود، رئیس مرکز آمار اجازه می‌گیرد تا فرم سرشماری مربوط به حضرت آیت‌الله خامنه‌ای را پر کند. رهبر هم از او می‌پرسند: «کارت شناسایی هم که دارید؟» و با خنده حضار و پاسخ مثبت عادل‌آذر، سرشماری آغاز می‌شود. اولین سوال: نام و نام خانوادگی؟
 
- سید علی حسینی خامنه‌ای.
 
جمعیت صلوات می‌فرستد. سوال دوم، تاریخ تولد است.
 
- تیر ماه 1318. البته این در شناسنامه است. ظاهرا تاریخ صحیح باید فروردین‌ماه باشد.
 
جمعیت مجدد صلوات می‌فرستد. قبل از این که عادل‌آذر به سؤال بعدی برسد، آقا می‌گوید: «نمی‌شود که با هر سؤال یک صلوات بفرستید.»
 
عادل‌آذر از نحوه تصرف منزل می‌پرسد: «ملکی؟ استیجاری؟ در برابر خدمت؟»
 
- منزل ما سازمانی است.
 
گوش همه تیز شده که از سایر اطلاعات رهبر هم با خبر شوند که مأمور سرشماری می‌گوید بقیه سوال‌ها باشد برای بعد، چون باید اعضای خانوار فهرست شوند. اما انگار آقا خیالشان از همه اطلاعاتی که می‌خواهند بدهند، راحت است: «ما اعضایی نداریم. فقط 2 نفریم. کارت ملی خودم را هم آورده‌ام.» لبخند روی لب میهمانان می‌نشیند و همه مجدد آماده ضبط اطلاعات نفوس و مسکن رهبر می‌شوند. اما مأمور سرشماری می‌گوید این کار حدود 20 دقیقه وقت می‌گیرد و کار را به بعد موکول می‌کند؛ گویا مأمور آمار در حفظ اسرار مردم عزمی جدی دارد. 
 
جلسه تمام می‌شود و قرار می‌شود خود رئیس مرکز آمار ایران برای تکمیل فرم اطلاعات آیت‌الله «سیدعلی حسینی خامنه‌ای» اقدام کند. کاری که برای سران قوا و چند نفر دیگر از مسئولین درجه اول هم انجام خواهد داد.

مامانت میدونه اومدی اینجا؟؟؟ + لینک دانلود

بچه که بودیم، حتی اگه چند دقیقه میرفتیم خونه دوستمون...
بهمون میگفتن: مامانت میدونه اومدی اینجا؟؟؟ نگران نشه؟؟!!

http://1shahid.ir/wp-content/uploads/2012/04/19152-300x199.jpg
حالا ! تو چند سالی هست که اینجایی...
مامانت خبر داره اومدی اینجا؟ نگرانت شده ها....
شایدم از نگرانی...

 

در زیر لینک مداحی "شهید گمنام سلام،خوش آمدی مسافر من،خسته نباشی پهلوون"دانلود کنید

دانلود مداحی