چند خاطره کوتاه بسیار جالب از زمان کودکی مقام معظم رهبری و... از کتابی در این پست جمع آوری شده.اگر هم وقت نشد همه ی آنها را بخوانید بد نیست با نگاه کردن به تیتر های حداقل یک-دو تاشان را نگاهی بیاندازید.بسیار جالب وشیرینند.
مادرم خیلی خوب بود
تابستان بود . هوا گرم بود . گوشه ی حیاط توی سایه فرش را پهن می کردیم ( خب مستحب است که زیر آسمان باشیم ) ساعت ها می نشستیم و اعمال روز عرفه را انجام می دادیم . مادر - خدیجه السادات میردامادی نجف آبادی ، دختر سید هاشم نجف آبادی - می خواند و ما هم ... خیلی اهل دعا و توجه و اعمال مستحبی و اینها بود .
با سواد ، کتابخوان ، دارای ذوق شعری و هنری ، حافظ شناس . همیشه برایمان شعرهایی از حافظ می خواند . با قرآن هم کاملا آشنا بود . بیشتر قصه های قرآن را برایمان می خواند . می خواند و تشریح می کرد ، شیرین.
در این میان گهگاه اشعار حافظ هم می خواند ، برای شیرینی بحث . صدای خوشی هم داشت . مادرم خیلی خوب بود ... خیلی!
خانه
خیابان خسروی نو, کوچه حوض نصرت الملک . کوچک بود و شلوغ . تا 4-5 سالگی خانه مان 60-70 متر بیشتر نبود. یا اطاق داشت و یک زیرزمین تاریک و خفه . خوب یادم هست.هر وقت برای پدر مهمان می آمد, همه به زیر زمین می رفتیم تا مهمان برود . از قضا پدرم روحانی محل بود و مهمان خیلی داشت.
گرگم به هوا
در خانه جای بازی نداشتیم, می رفتیم توی کوچه, بعضا فوتبال و والیبال بازی می کردیم. والیبال خیلی دوست داشتم. «گرگم به هوا »هم بازی می کردیم . ولی والیبال را بیشتر . الان هم اگر فرصت کنم با بچه های خودم والیبال بازی می کنم.
عبا وعمامه
از اوایل مدرسه قبا تنم می کردم . ده یازده ساله بودم کخ معمم شده. عمامه برسر و قبا بر تن. البته تابستان ها خلوت می کردم . این پوشیدن ما جلوی بچه ها یک جور دردسر بود . یعنی خیلی توی دید بود . فکرش را بکنید میان حدود سیصد نفر, یک نفر با لباس دیگر! البته نمی گداشتم خیلی سخت بگذرد, با شیطنت و بازی و رفاقت جبران می کردم . عمامه را می گذاشتم خانه, می رفتم کوچه با همان قبا بازی می کردم می دویدم شیطنت می کردم مثل بقیه.موقع نماز هم وقتی می خواستم با پدر به مسجد بروم دوباره عمامه را برسر می گذاشتم و عبا را روی دوش. با همان کوچکی و کودکی.
عینک
کسی نمی دانست، خودم هم نمی دانستم. فقط می فهمیدم که چیزهایی را درست نمی بینم. قیافه ی معلم ها را خوب نمی دیدم. تار بودند! تخته سیاه هم همینطور. بعضی اوقات اصلا نمی دیدم روی تخته چی نوشته شده. چند سالی گذشت، پدر و مادرم فهمیدند و برایم عینک تهیه کردند. سیزده سالم بود که عینکی شدم.
منبر
منبرهای ایشان از رادیو پخش می شد و ما رادیو داشتیم. رادیو که روشن می کردم، اول خوب گوش می دادم، بعد منبرش را تقلید می کردم. مثل خودش. بلند و شمرده. منتها کتاب دینی مان را منبر می رفتم. معلم و پدر و مادرم خیلی خوششان می آمد. آقای «فلسفی» را خیلی دوست داشتم.
هنرمند
عمامه پیچیدن را خوب بلد بود. خیلی خوب بلد بود. خودش فرزند روحانی بود. برادرانش نیز روحانی بودند. سر ماها او عمامه می پیچید.
(مادرم) با لباس کهنه های پدرم، چیزهای عجیبی درست می کرد. چیزهایی میدوخت که معلوم نبود، لباده است یا قبا. یک چیز بلندی بود تا زیر زانو. اغلب هم با چند وصله. اگرچه پدر لباسهایش را دیر به دیر عوض می کرد (یک لباس داشت که حدود 40 سال پوشید) ولی در واقع مادرم هنرمند بود.
سید آشیخ!
ملبس شدن خیلی دردسر داشت. توی کوچه و بازار، هر وقت ما را می دیدند و می گفتند: «آشیخ آمد... آشیخ رفت... آشیخ نشست» و از این قبیل متلک ها. مثلا وقتی می رفتیم تلگرافخانه، اگر پول خرد می دادیم یک جور حرف داشت و اگر پول درشت در می آوردیم یک جور متلک می شنیدیم. تازه در مشهد به ما عزت می گذاشتند و هر وقت ما را می دیدند، می گفتند: «سید آشیخ!»
انجمن ادبی مشهد
گاه گاهی شعر می گفتم. در انجمن ادبی مشهد هم رفت و آمدی داشتم. اما چون اغلب، اشعار دیگران را نقد می کردم و آنها –شفیعی کدکنی، قدسی، باقرزاده، قهرمان، کمال و ...- هم غالباً نقد مرا تصدیق می کردند، یک جوری فهمیده بودم که شعرهای خودم در حدی نیست که بخوانم. می دانستم که اگر نقد شود اشکالات زیادی دارد. به عنوان یک ناقد، از اشعار خودم راضی نبودم. آن موقع حدودا بیست سالم بود.
زورخانه
قبل از انقلاب، چند روزی در حجره اش مهمان بودیم. تعطیلی درسها بود و حجره فقط در اختیار ما. بعضی روزها به ما سر می زد و با هم به جاهای دیدنی و زیارتی می رفتیم. یک روز به یک زورخانه رفتیم. وارد که شدیم، دیدیم نیست. چند لحظه بعد، «سید علی» با لباس زورخانه وارد گود شده بود و ورزش می کرد.
ورزش باستانی!
نواب صفوی
شانزده یا پانزده سالم بود که مرحوم نواب صفوی به مشهد آمد. اینقدر این آدم جاذبه داشت و پرشور و اخلاص و البته شجاع و صریح و گویا صحبت می کرد که شیفته اش شدم. هر کسی هم آن دوران بود مجذوب نواب صفوی می شد. همین جا بود که به مسائل سیاسی و مبارزه و از این قبیل علاقه مند شدم.
منبع:کتاب یک سبد گل محمدی