خاطره ای از شهید صیاد شیرازی
هر چی از پشت در آشپزخونه خواهش کردم فایده نداشت.
درو بسته بود و می گفت:" چیزی نیست الان تموم میشه".
وقتی اومد بیرون دیدم آشپزخونه رو مرتب کرده، کف آشپزخونه رو شسته ، ظرف ها رو چیده سر جاشون، روی
اجاق گاز رو تمیز کرده و خلاصه آشپزخونه شده مثل یه دسته گل.
گفتم:" با این کارها منو خجالت زده می کنی".
گفت:" فقط خواستم کمکی کرده باشم".
درو بسته بود و می گفت:" چیزی نیست الان تموم میشه".
وقتی اومد بیرون دیدم آشپزخونه رو مرتب کرده، کف آشپزخونه رو شسته ، ظرف ها رو چیده سر جاشون، روی
اجاق گاز رو تمیز کرده و خلاصه آشپزخونه شده مثل یه دسته گل.
گفتم:" با این کارها منو خجالت زده می کنی".
گفت:" فقط خواستم کمکی کرده باشم".

+ نوشته شده در چهارشنبه دوازدهم تیر ۱۳۹۲ ساعت 12:58 توسط دختر چادری
|
نکند حفظ علی بر همگان عار شود