من و شما چقدر پای حرف اماممان ایستاده ایم؟

غواص به فرمانده اش گفت:
اگر رمز را اعلام کردی و تو آب نپریدم، من رو هول بده تو آب!
فرمانده گفت اگه مطمئن نیستی میتونی برگردی.
غواص جواب داد نه، پای حرف امام ایستادم.
فقط می ترسم دلم گیر خواهر کوچولوم باشه.
آخه تو یه حادثه اقوامم رو از دست دادم و الآن هم خواهرم رو سپردم به همسایه ها تا تو عملیات شرکت کنم.
والفجر8 ،اروند رود وحشی ، فرمانده تا داد زد یا زهرا (س)،

غواص اولین نفری بود که تو آب پرید !

اولین نفری بود که به شهادت رسید!

افسران - من و شما چقدر پای حرف اماممان ایستاده ایم؟


دیر اومدی زود میخوای بری؟

دانشجو بود و جوان، آمده بود خط.

داشتم موقعیت منطقه را برایش می‌گفتم که برگشت و گفت: «ببخشید، حمام کجاست؟»

گفتم: حمام را می‌خواهی چکار؟

گفت:
می‌خواهم غسل شهادت کنم.

با لبخند گفتم: دیر اومدی زود هم می‌خوای بری. باشه! آن گوشه را می‌بینی آنجا حمام صحرایی است.

بعدش دوباره بیا اینجا. دقایقی بعد آمد. لباس تمیز بسیجی به تن داشت و یک چفیة خوشگل به گردن. چند قدم مانده بود که به من برسد یک گلوله توپ زیر پایش فرود آمد...

خاطره ای از شهید صیاد شیرازی

هر چی از پشت در آشپزخونه خواهش کردم فایده نداشت.
درو بسته بود و می گفت:" چیزی نیست الان تموم میشه".
وقتی اومد بیرون دیدم آشپزخونه رو مرتب کرده، کف آشپزخونه رو شسته ، ظرف ها رو چیده سر جاشون، روی
اجاق گاز رو تمیز کرده و خلاصه آشپزخونه شده مثل یه دسته گل.

گفتم:" با این کارها منو خجالت زده می کنی".
گفت:" فقط خواستم کمکی کرده باشم".

افسران - یه دسته گل...

نماز خوندنو یادم میدی؟!

تو گردان شایعه شد .نماز نمی خونه!گفتن: تو که رفیق اونی، بهش تذکر بده!

باور نکردم و گفتم : لابد می خواد ریا نشه، پنهانی می خوانه ...

وقتی دو نفری توی سنگر کمین جزیره ی مجنون، بیست و چهار ساعت نگهبان شدیم

با چشم خودم دیدم که نماز نمی خواند! توی سنگر کمین، در کمینش بودم تا سر حرف را باز کنم . تو که برای خدا می جنگی، حیف نیست نماز نخونی ...

لبخندی و گفت : یادم می دی نماز خوندن رو !
گفتم:بلد نیستی!؟

نه، تا حالا نخوندم !همان وقت داخل سنگر کمین، زیر آتش خمپاره های شصت دشمن، تا جایی که خستگی اجازه داد، نماز خواندن را یادش دادم .توی تاریک روشنای صبح، اولین نمازش را با من خواند. دو نفر نگهبان بعد با قایق پارویی که آمدند و جای ما را گرفتند. سوار قایق شدیم تا برگردیم. پارو زدیم و هور را شکافتیم. هنوز مسافتی دور نشده بودیم که خمپاره شصت توی آب هور خورد و پارو از دستش افتاد. آرام که کف قایق خواباندمش ...

لبخند کم رنگی زد. با انگشت روی سینه اش صلیب کشید و چشمش به آسمان یکی شد...