این همه رهبر اومده...

چند روز پیش یکی از بچه ها قبل ورود استاد به کلاس داد زد:

این همه رهبر اومده     به عشق لشگر اومده

بچه ها خندیدن و تیکه پرونی ها شروع شد

تو اوج شلوغی من رفته بود حس تفکر

به این شعاری که محمد داد فکر می کردم

این همه رهبر اومده به عشق لشگری، اما کو لشگر

همین چند روز پیش می خواستم به مامان بزرگم بگم تو هم احساس تکلیف کن و پاشو بیا کاندیدای ریاست جمهوری شو

واقعا چرا بعضیا شأن و رتبه خودشونو هی گم می کنن

از کجا معلوم حق مردمو تو هیری ویری گم نکنن

و چرا شعارا رو عوض می کنیم

اصلا از وقتی گمراهیم که واقعا به این شعار معتقد باشیم که:

این همه رهبر اومده    به عشق لشگر اومده

مگه اون معمار کبیر انقلاب نفرمود پشتیبان ولایت فقیه باشید تا آسیبی به مملکتتان نرسد؟

پس چرا سربازی خودمون رو فراموش می کنیم.


برگرفته از وبلاگ خاکریز بچه مسلمون

کجایند شیپور زنندگان حقوق بشر؟!!!!

افسران - کجایند شیپور زننده گان حقوق بشر . . .

کشتار کودکان مسلمان برمه به دست بودائیان


لعنت الله علی القوم الظالمین من الاولین والاخرین

العبد

افسران - الذین یذکرون الله قیامأ و قعودأ و علی جنوبهم

الَّذِینَ یَذْکُرُ‌ونَ اللَّـهَ قِیَامًا وَقُعُودًا وَعَلَیٰ جُنُوبِهِمْ ...

ترجمه : همانها که خدا را در حال ایستاده و نشسته، و آنگاه که بر پهلو خوابیده‌اند، یاد می‌کنند ...
سوره ی آل عمران - آیه ی 191

حریم دل

شیخ رجبعلــی خیاط:
چشمت به نامحرم می‌افتد، اگر خوشت نیاید که مریضی!!
اما اگر خوشت آمد، فوراً چشمت را ببند و سرت را پایین بینداز و بگو: ((یـــــا خیر حبیب و محبوب... ))
یعنی: خدایا من تو را می‌خواهم، این‌ها چیه؟! ، این‌ها دوست داشتنی نیستند...هر چه که نپاید دلبستگی نشاید


افسران - حریم دل

ای لشگر صاحب زمان



افسران - ای لشکر صاحب زمان آماده باش آماده باش...

                                                    ما منتظر صبح شب يلدائيم


آماده براي فرج فردائيم


فردا که عزيز فاطمه(عج)مي آيد


با "خامنه ای"به کربلا مي آييم

دوست شهیدت کیه؟!


 هممون میدونیم شهید زندست و به انقلابی که به ثمر رسونده, سر میزنه و مدام اونو از گزند خطرات و تهدیدات حفظ میکنه. 


حالا تصور کنیم یا یکی از شهدا بتونیم رابطه دوستی - عاطفی برقرار کنیم.... 

فکر میکنین چه اتفاقی میفته !؟


      روح شهید با روح شما رفیق و همراه میشه.

      از فردا حضور شهید رو همیشه کنار خودتون احساس میکنید چون روح شما همیشه همراهتونه !

      در طول روز هواتونو داره ( موقع درس خوندن, نماز و انجام طاعات, غذا خوردن, مسجد رفتن, گردش و همه فعالیته ها.... ) 

      براتون مدام دعا میکنه چون شهدا فوق العاده رفیق باز بودن و هستند !

      نه تنها برای نماز صبح که بعد از مدتی برای خوندن نماز شب هایی باصفا بیدارتون میکنن.

      در هر مرحله از زندگی که چند گزینه انتخاب داشته باشید, به راحتی گزینه اصلح رو نشونتون میدن.

      لذت بندگی, عبادت, طاعت و معنویت رو به دوست خودشون خواهند چشاند.

      برای جوونهای در آستانه ازدواج, یه همسر خوب پیدا میکنن. یه دختر خانم یا آقا پسر خوب که اتفاقا اونم به شهید شما ارادت داره !!!

حالا به این مثلث فکر کنین :

     شما + دوست شهید شما + همسر شما (ارادتمند دیگر شهید)

     

     و در نهایت و اوج این رابطه این مثلث شکل خواهد گرفت :

     شما + دوست شهید شما + خــدا

      نسئل الله منازل الشهداء



~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

 گام (1) : انتخاب فقط 1 شهید

  گام (2) : عهد بستن با شهید

  گام (3) : شناخت شهید

  گام (4) : هدیه ثواب اعمال خود به روح شهید

  گام (5) : درگیر کردن خود با شهید

   گام (6) : عدم گناه در حضور رفیق !

  گام (7) : اولین پاسخ شهید

  گام (8) : حفظ و تقویت رابطه تا شهادت



~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~


  گام (1) : انتخاب فقط 1 شهید :

خیلی مهمه فقط یک شهید انتخاب کنید. نگید من به یه گُردان شهید رو میزنم بلکه یکیشون جوابمو بده ! شهدا در آخرالزمان اینقد غریب و مظلوم اند که منتظر یه نیت پاک و باصفا هستن تا خودشونو نشون بدن.

آلبوم شهدا رو باز کنید یا میتونید از عکس بالا کمک بگیرید. اولین ملاک انتخاب شهید قیافه و صورت شهیده. ببینید با لبخند کدوم شهید ته دلتون خالی میشه، ذوق میکنید، به وجد میایید !؟

                                آفرین. درسته. این همون دوست شماست.


  گام (2) : عهد بستن با شهید :

یه جا که جلو چشمتون باشه بنویسید و امضاءکنید :

با دوست شهیدم عهد میبندم پای رفاقت او تا لحظه شهادت خودم خواهم موند و از تذکرات دوستانه او به هیچ وجه رو بر نمیگردونم.


  گام (3) : شناخت شهید :
                            
تا میتونید از دوست شهیدتون اطلاعات جمع آوری کنید. ( عکس, متن, صوت, کلیپ, دستنوشته, وصیتنامه, خاطرات همرزمان, خاطرات همسر شهید, پوستر و ....)
بصورت خرید از فروشگاه و  دانلود از اینترنت.


  گام (4) : هدیه ثواب اعمال خود به روح شهید :

  از همین الان هر کار خیر و ثوابی انجام میدید مثل ( نماز واجب و مستحبی, ادعیه, زیارات, صدقه, حتی درس خواندن برای رضایت خدا, روزه و خمس و زکات و ....) سریع در ابتدا یا انتهای آن به زبان بیاورید :

( خدایا طاعت من اگرچه ناقص است ولی یه نسخه از ثوابشو هدیه میکنم به روح دوست شهیدم )

طبق روایات نه تنها از ثواب شما کم نمیشه بلکه بابرکت تر هم خواهد شد !

     توجه : مطمئناً شهید با کمالات و رتبه ای که داره نیازی به ثواب ماها نداره. پس دلیل این گام چیه !؟؟

    جواب : شما با اینکار ارادت و خلوص نیت و علاقتونو به شهید نشون میدید. یعنی به شهید میگید چیزی بهتر از ثواب اعمال یافت نکردم که تقدیم دوست کنم.


  گام (5) : درگیر کردن خود با شهید :

 سریعا همین الان عکس بک گراند گوشی موبایلتونو عوض کنین و عکس شهید رو بذارید.

از امروز همه پیامک ها و تماس هاتون توسط دوست شما بررسی میشه !

░ همینکارو برای دسکتاپ کامپیوتر هم انجام بدید.

 محل کارتون, کیف جیبی, داشبورد ماشین, هرجا میتونید یه عکس یا نشونه از شهیدتون بذارید.

  صبح اولین نفر به دوست شهیدتون صبح بخیر بگید و شب هم آخرین شب بخیر...

▒ در طول روز تا میتونید با روح شهید حرف بزنید.

▒ مدام به او فکـــــــر کنید.


   گام (6) : عدم گناه در حضور رفیق ! :

                                خود شهید اسم این گام رو گذاشته : آخرین حجاب !

روح شهید تا این گام 5 بسیار بسیار از شما راضیه و تمایل شدیدی به شروع رابطه داره ولی !

 آیا در حضور دوستی معنوی روحانی به این باصفایی میتوان گناه کرد !؟

 نگاه هامون, رابطمون با همکلاسی های نامحرم و اساتید نامحرم, چت با نامحرم, غیبت, دروغ, کاهل نمازی, کم فروشی, کم کاری در شغل, بداخلاقی در منزل و ..... 

                                                  جواب این سوال با خود شما....

  گام (7) : اولین پاسخ شهید :

                              کمی صبر و استقامت در گام 6 آنچنان شیرینی ای در این گام برای شما خواهد داشت که در گام بعدی انجام گناه براتون سخت تر از انجام ندادن اونه !

                      ░ با افتخار منتظر برخی نشانه ها باشید  :

 خواب دوست شهیدتونو میبینید.

  مکاشفه ای در روز.

دعوت به قبور شهدا و راهیان نور جنوب و غرب.

 پیامی, نشانه ای, گفتگویی و ......

 انواع روزی های معنوی جدید...


  گام (8) : حفظ و تقویت رابطه تا شهادت :

              گام های سختی را گذرانده اید. درست است ؟

مطمئناً با شیرینی ای که چشیده اید از این مسیر خارج نخواهید شد.


     

      نسئل الله منازل الشهداء



عروسک شارژ تموم کرده

خانم بدحجاب ، بی حجاب که برا رفتن تو خیابون بتونه کاری میکنی تا جلب توجه کنی
یادت باشه تا موقعی که برا چشم چرون ها لذت بخش باشی دنبالتن
بعدش با یه عروسک شارژ تموم کرده
هـــــیچ فرقی نداری

:)

پ.ن: فک کنم این تنها استفاده درست از این نماد شیطانی باشه.

نماز اول وقت...

 کشتی فینال بود. هرچه نامش را صدا کردند ، نیامد روی تشک.

حریفش برنده اعلام شد.

رفته بود برای اقامه نمازاول وقت.

شهید عباس حاجی زاده

بدون ش.ــــرح

افسران - بدون شرح!

هنوز با این گرانی ها سنگ رهبرت را به سینه می زنی؟!

افسران -  گفت: هنوز با این گرانـــــے ها پای آرمان ها ےانقلاب و رهبرت هستــی؟
 
گفت: هنوز با این گرانـــــے ها پای آرمان ها ےانقلاب و رهبرت هستــی؟
گفتم:
در مکتب امام حسین علیه السلام،
ممکن است زمانے آب هم برای نوشـــــیدن نداشته باشیم!

معرفی کتاب"یک سبد گل محمدی"

 

عنوان:  یک سبد گل محمدی، گوشه هایی از زندگی رهبر انقلاب

نویسنده: محسن حدادی

ناشر:بامداد کتاب

درباره کتاب:

گاهی ما بعضی از آدم ها رو در حد اینکه تو تلویزیون دیدیمشون یا حرفاشون رو در مورد مسائل مختلف شنیدیم می شناسیم ولی اگه بریم تو تار و پود زندگی هاشون می بینیم با چیزی که ما فکر می کردیم خیلی فرق می کنن . زندگی بعضی آدما که تعدادشون خیلی هم کمه شبیه یه سبد گل محمدیه .با من بیاید...

گوشه ای از متن کتاب:

پدر - سید جواد - ترک زبان بود . اصالتا تبریزی . اهل خامنه و مادر فارس زبان . از بچگی دو زبانه بودیم .
5 نفر بودیم ، چهار برادر - سید محمد ، سید علی ، سید هادی و سید حسن - و یک خواهر . من دومی بودم ، پسر دوم خانواده . پدرم ملای بزرگی بود ، عالم دینی بود . بر خلاف مادرم که خیلی گیرا و خوش برخورد  بود ، پدرم ساکت و کم حرف بود . آرام . و این تاثیر دوران طلبگی و تنهایی در گوشه ی حجره بود.

 
 
 

مجموعه خاطرات مقام معظم رهبری

چند خاطره کوتاه بسیار جالب از زمان کودکی مقام معظم رهبری و... از کتابی در این پست جمع آوری شده.اگر هم وقت نشد همه ی آنها را بخوانید بد نیست با نگاه کردن به تیتر های حداقل یک-دو تاشان را نگاهی بیاندازید.بسیار جالب وشیرینند.

مادرم خیلی خوب بود

تابستان بود . هوا گرم بود . گوشه ی حیاط توی سایه فرش را پهن می کردیم ( خب مستحب است که زیر آسمان باشیم ) ساعت ها می نشستیم و اعمال روز عرفه را انجام می دادیم . مادر - خدیجه السادات میردامادی نجف آبادی ، دختر سید هاشم نجف آبادی - می خواند و ما هم ... خیلی اهل دعا و توجه و اعمال مستحبی و اینها بود .
با سواد ، کتابخوان ، دارای ذوق شعری و هنری ، حافظ شناس . همیشه برایمان شعرهایی از حافظ می خواند . با قرآن هم کاملا آشنا بود . بیشتر قصه های قرآن را برایمان می خواند . می خواند و تشریح می کرد ، شیرین.
در این میان گهگاه اشعار حافظ هم می خواند ، برای شیرینی بحث . صدای خوشی هم داشت . مادرم خیلی خوب بود ... خیلی!

خانه

خیابان خسروی نو, کوچه حوض نصرت الملک . کوچک بود و شلوغ . تا 4-5 سالگی خانه مان 60-70 متر بیشتر نبود. یا اطاق داشت و یک زیرزمین تاریک و خفه . خوب یادم هست.هر وقت برای پدر مهمان می آمد, همه به زیر زمین می رفتیم تا مهمان برود . از قضا پدرم روحانی محل بود و مهمان خیلی داشت.

گرگم به هوا

در خانه جای بازی نداشتیم, می رفتیم توی کوچه, بعضا فوتبال و والیبال بازی می کردیم. والیبال خیلی دوست داشتم. «گرگم به هوا »هم بازی می کردیم . ولی والیبال را بیشتر . الان هم اگر فرصت کنم با بچه های خودم والیبال بازی می کنم.

عبا وعمامه

از اوایل مدرسه قبا تنم می کردم . ده یازده ساله بودم کخ معمم شده. عمامه برسر و قبا بر تن. البته تابستان ها خلوت می کردم . این پوشیدن ما جلوی بچه ها یک جور دردسر بود . یعنی خیلی توی دید بود . فکرش را بکنید میان حدود سیصد نفر, یک نفر با لباس دیگر! البته نمی گداشتم خیلی سخت بگذرد, با شیطنت و بازی و رفاقت جبران می کردم . عمامه را می گذاشتم خانه, می رفتم کوچه با همان قبا بازی می کردم می دویدم شیطنت می کردم مثل بقیه.موقع نماز هم وقتی می خواستم با پدر به مسجد بروم دوباره عمامه را برسر می گذاشتم و عبا را روی دوش. با همان کوچکی و کودکی.

عینک

کسی نمی دانست، خودم هم نمی دانستم. فقط می فهمیدم که چیزهایی را درست نمی بینم. قیافه ی معلم ها را خوب نمی دیدم. تار بودند! تخته سیاه هم همینطور. بعضی اوقات اصلا نمی دیدم روی تخته چی نوشته شده. چند سالی گذشت، پدر و مادرم فهمیدند و برایم عینک تهیه کردند. سیزده سالم بود که عینکی شدم.

منبر

منبرهای ایشان از رادیو پخش می شد و ما رادیو داشتیم. رادیو که روشن می کردم، اول خوب گوش می دادم، بعد منبرش را تقلید می کردم. مثل خودش. بلند و شمرده. منتها کتاب دینی مان را منبر می رفتم. معلم و پدر و مادرم خیلی خوششان می آمد. آقای «فلسفی» را خیلی دوست داشتم.

هنرمند

عمامه پیچیدن را خوب بلد بود. خیلی خوب بلد بود. خودش فرزند روحانی بود. برادرانش نیز روحانی بودند. سر ماها او عمامه می پیچید.

(مادرم) با لباس کهنه های پدرم، چیزهای عجیبی درست می کرد. چیزهایی میدوخت که معلوم نبود، لباده است یا قبا. یک چیز بلندی بود تا زیر زانو. اغلب هم با چند وصله. اگرچه پدر لباسهایش را دیر به دیر عوض می کرد (یک لباس داشت که حدود 40 سال پوشید) ولی در واقع مادرم هنرمند بود.

سید آشیخ!

ملبس شدن خیلی دردسر داشت. توی کوچه و بازار، هر وقت ما را می دیدند و می گفتند: «آشیخ آمد... آشیخ رفت... آشیخ نشست» و از این قبیل متلک ها. مثلا وقتی می رفتیم تلگرافخانه، اگر پول خرد می دادیم یک جور حرف داشت و اگر پول درشت در می آوردیم یک جور متلک می شنیدیم. تازه در مشهد به ما عزت می گذاشتند و هر وقت ما را می دیدند، می گفتند: «سید آشیخ!»

انجمن ادبی مشهد

گاه گاهی شعر می گفتم. در انجمن ادبی مشهد هم رفت و آمدی داشتم. اما چون اغلب، اشعار دیگران را نقد می کردم و آنها –شفیعی کدکنی، قدسی، باقرزاده، قهرمان، کمال و ...- هم غالباً نقد مرا تصدیق می کردند، یک جوری فهمیده بودم که شعرهای خودم در حدی نیست که بخوانم. می دانستم که اگر نقد شود اشکالات زیادی دارد. به عنوان یک ناقد، از اشعار خودم راضی نبودم. آن موقع حدودا بیست سالم بود.

زورخانه

قبل از انقلاب، چند روزی در حجره اش مهمان بودیم. تعطیلی درسها بود و حجره فقط در اختیار ما. بعضی روزها به ما سر می زد و با هم به جاهای دیدنی و زیارتی می رفتیم. یک روز به یک زورخانه رفتیم. وارد که شدیم، دیدیم نیست. چند لحظه بعد، «سید علی» با لباس زورخانه وارد گود شده بود و ورزش می کرد.

ورزش باستانی!

نواب صفوی

شانزده یا پانزده سالم بود که مرحوم نواب صفوی به مشهد آمد. اینقدر این آدم جاذبه داشت و پرشور و اخلاص و البته شجاع و صریح و گویا صحبت می کرد که شیفته اش شدم. هر کسی هم آن دوران بود مجذوب نواب صفوی می شد. همین جا بود که به مسائل سیاسی و مبارزه و از این قبیل علاقه مند شدم.

 

منبع:کتاب یک سبد گل محمدی

 

 

به چه زبانی بگویم؟!؟؟ آهای ....من شکایت دارم

من شکایت دارم...

از آن ها که نمی فهمند چــــادر مشکی من یادگار مادرم زهـــراسـتــــــ

از آن ها که به سخره می گیرند قــداســـتِ حجابِ مادرم را؛
......
چــــــــــــــــــــــــرا نمی فهمی؟

چادر من دکور صحنه ی شما نیست. چادر من وسیله خنده وژست گرفتن شما نیست.... چادر من لباس بالماسکه نیست که بپوشید و عکس بگیرید...

این تکه پارچه ی مشکی، از هر جنسی که باشد، کرپ یا حریر اسود یا ... حـــــُرمــت دارد !

به خدا قسم ارزشِ همین تکه پارچه بالاتر از آن است که بخواهی به زور آن را بر سر کسی کنی؛

من شــــکــایــــت دارم...


یادگارِ مادرِ من شده مجوز ورود به برخی مکان های خاص (!) ؛ آن هم نه به شرط رعایت حجاب اسلامی!!

برای آن ارگان، مهم این است یه تکه پارچه ی مشکی همراهش باشد! هرچند که روی کمرش افتاده باشد ... حتی اگر هزار رنگ آرایش کرده باشد؛ حتی اگر جلوی چشم نگهبان به محض خروج چادر را با حرص از سرش بردارد؛ حتی اگر چادرش آن قدر نازک باشد که

به خدا چـــــادرِ مــــادرِ مـــن، قیمت دارد؛

مادر....

یا زهرا...

آیــــــــ مَردُم...

مادرِ من پهلویش شکست؛

اما هیچ کس ندید که چادرش روی کمرش بیفتد ...

مادرِ من، با ضرب سیلی به خاک افتاد؛

اما چــــادرش از سرش نیفتاد...

افسران - من شکایت دارم......